خودت را رها بگذار بدود میان گیسوانت نسیم دره ها فریاد اسم زیبای تو میان مخمل صخره هایند ای جدا مانده از سالهای سبزه و گل خودت را رها فانوسی باش در رهگذار بیدریغ اردیبهشت پای بگذار بر این شهر خموش بگذر از بن بست تنهایی بخند و باز هم بخند که از آستین تو باید خورشید را دید!
رفتی رفتی و خیال کردی مرا همین گونه خواهی دید که دیدی؟
خیال کردی! با همین کوله باری که به تن دارم از زخم روزی، مرا کبوتری در آسمان قلبش خواهد یافت دوباره پرواز را خواهم آموخت این بار بیشتر اوج خواهم گرفت دوباره دشت دلم بوی بهار دوباره در اردیبهشت عاشقی ها چون شقایقی سرخ زاده خواهم شد هر چند از درد هر چند از بی وفایی!
رفتی رفتی و خیال کردی مرا همین گونه خواهی دید که دیدی؟
زندگی می برد هر روز مرا به سرزمین مرگ اما من پرنده ایی از جنس رهایی هایم رها! روزی افق های تازه تر خواهم دید میان علف های کوهی رقص ابرها را بر آسمان خواهم دید چون یک پرنده رها از غم زمین و زمینیان خواهم شد
امشب به نیمه می رسد دفتر بهاران کهکشانی از نور و شکوفه بر پشت هر نسیم از کوچه سبز اردیبهشت بر در خانه ات خواهند رسید!
بهار، ورق به ورق پر شده از اسم تو! هر صبح، پرستوها می آیند از میان آغوش نگاهت تا به کوچه آفتاب!
در جستجوی تو، به سمت زندگی باید رفت من نیز چون قاصدک ها فانوس بدست رفتم و رفتم از سبز سیر دریا به خاک کبود کویر همه جا دفتر عاشقی شکوفه ها باز بود مشق شاپرک ها بازهم نوشتن نام تو! بازهم سرودن از تو و تو...
چه بی پروا، می وزید همچنان باد وقتی سرسبزی قله را دستان تو لمس کرد کشف شقایق و لاله ها صدای چشمه آبی که چون ترانه ایی کوتاه به پایین دست بوته ها صدای عشق را می رساند!
چون آتشی در سینه چون حسی در قلبم، عاشقانه عاشقانه بگذار بگویمت، اولین بار نبوده آخرین بار هم نخواهد بود هزار بار دیگر هم اگر بگذرد وقتی یادت می تپد در تپش های بهاری دشت، من طعم باران و غرش ابر ها را تکراری نمی دانم!
رفتی، اما انگار دریا همچنان رو به روی من است! با همان موج هایی که دوست داشتی! با ماهی که می درخشد میان سیاهی آسمان آنقدر نزدیک است خیالت به خیالم مثل ستاره های چسبیده به افق و انگار، هر لحظه خواهد افتاد چون فانوسی میان قایق ماهیگیران!
اینجا کنار ساحل، می رقصند امواج بر روی ساحل و نسیم هایی که هشدار می دهند مرا: کنار ساحل، به صدای دریا گوش بده، تنها به صدا!
آدم ها، /همه این آشناها که می شناسیم می روند، و می روند چون موج ها، زندگی کوتاه است! و با هجرت ها، زندگی کوچک و کوچکتر می شود.
روزی، سراغ مرا از چلچله ها خواهی گرفت یا از میان فوج کبوترانی که می چرخند و می چرخند روزی، سراغ مرا از شعرهایم بگیر! شعرهایی که برای آمدنت چه شادمانه سرودم!
بهار نام دیگر توست! زنی که دامن بلندی دارد از هزاران بوسه ی بهاری و دستانش از جنس درختان سپید توت! چگونه به عشق من می خندی؟ تو عاشق نبودی که ببینی چگونه میان یاس های زرد به سخره می گیرد قلبم را آنکه تمام عمرش تا پایان عمرم، در خیالم می خرامد و می خرامد!
چه معشوقه بی پروایی! آنکه ورد سخنش باران و نقاشی هایش همآغوشی باغ است و جویهای پر از شراب انگور او، بهارک معشوقه من است! زنی که یکشب بهاری قرار بود نرم نرمک برساند مرا به سحر سپید برکه ها!
چه زود می گذرد فصل کوتاه عاشقی! ترسم همه اینست شکوفا شوند همه گل ها اردیبهشت قلبم سبز نشود از این باران های بهاری!
چه شب ها، چه روزهای پریشانی دارد اردیبهشت!
دوست دارم تبری بردارم کناره ی هر گوشه آسمان را بشکافم از میان قلب خاکستری ابرها کمی باران قسمتی از رنگین کمان سهم کمی از آسمان را بردارم دوست دارم نوازش کنم کسی را زیر برهنگی نور ماه اردیبهشت!
همه تلاشم بیهودگی فرار از تو بود! تو که تکرار کنان می کشی در من نفس من در کدامین لحظه در کدامین شعر توانسته ام رهایی از تو را ؟
ابعاد شعر من به پهنای نگاه توست شعری که خواهد رسید در چشمان تو به ابدیت شعری که کودکی خواهد شد و در آغوش تو آرام خواهد گرفت روزی! و من ایمان دارم به پیامبری دل های ساده!