عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

آدرس کانال تلگرام:
https://t.me/Farhang_Art

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۵ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

آمدی به خوابم،
سرد شبی که تاریک بود کوچه های قلبم،
چه عاشقانه،
لمس کردی تنم را،
اکنون،
مثل بی پروایی یک کبوتر عاشق
یا،
گم شدن یک قاصدک در گمنامی یک عشق مبهم
آه، چه حس پرواز دارم من!
بازهم،
مرا در این شادی های کوچک
امشب و هر شب دیگر
بازهم مرا را در گرمای آغوشت بگیر!
دیگر فرصتی ندارم،
حس پرواز
حس زندگی را به من برگردان!

-

آه، چه حس پرواز دارم من!
بیشتر آغوش مرا با آغوش عشق خودت آشنا کن!
می ترسم من از سردی رابطه ها،
چون لشکری شکسته خورده
مانده ام در راههای خسته سرنوشت!
دوباره،
راههای قلبت را به سویم باز کن!
بیشتر دستهایم را بگیر،
دیگر فرصتی ندارم،
حس پرواز
حس زندگی را به من برگردان!
نگاهم کن!
نگاه تو مرا صدا می‌کند،
بازهم صدا کن مرا!
چه جای انکار،
صدای تو تمام زندگی منست!
-

بجز همین اندک بودن هایت
دیگر،
چیز زیادی نمی خواهم از تو!
باز هم،
بیشتر آغوش مرا با آغوشت خودت آشنا کن!
بیشتر دستهایم را بگیر،
دیگر فرصتی ندارم،
کمی دیگر کنارم باش!
صدا کن مرا
نگاه کن دوباره مرا،
به قامت زیبای تو چه محتاجم من!
-

بیشتر دستهایم را بگیر،
دیگر فرصتی ندارم،
حس پرواز
حس زندگی را به من برگردان!
حس زندگی را به من برگردان!

#آبان۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست

حجت فرهنگ دوست

 

برخی ها چه بسیار کنارت هستند و چه دور از تو!
با تو زندگی می کنند، اما در زندگیت اثری نمی بخشند،
کنارت هستند و نیستند!
همانند جسمی که روح ندارد!
و چه اندک کسانی که دور از تو هستند اما، همیشه در کنارت!
هر شب که می خوابی، دلتنگش
صبح که بیدار می شوی، در آرزویش،
و هر آن دمی که از شلوغی دیگران در هراسی، در جستجویش،
گاهی فقط یک نگاهش، می شود آرامش تمام روز
گاهی یک لحظه دیدارش، می شود تمام آرزویت!
وجود این اندک های هر چند کم،
امیدهای بزرگ زندگی ما هستند،
کسانی که وجودشان معجزه هایی در قلب ما هستند، هرچند که شاید خودشان ندانند!
ثروت های بزرگ دنیا، گاهی همین اندک لحظه های بودن در کنار این «اندک های مهربان»است...

#کلمات_سرگردان
#حجت_فرهنگدوست
#آبان۱۴۰۰
 

می دانستی؟

جان من بودی،

این تنهایی دستهایم

 چه آشنای همیشه نبودن های تو!

گرم اگر بود،

باز از نوازش های عاشقانه دستهای تو!

 

پاییز،

/فصل طلایی عبور نور،

 رقصیدن بی پروای باد در خشک برگ های نگون بخت!

شاید اما

هفت هزار سال بعد،

در پاییزی دیگر،

از میان درختان خزان دیده

در انبوه برگ های افتاده 

کنار دفتر شعری قدیمی

درست میان چمدانی پر از اشیای سفر

 کنار مشتی عتیقه

عابری پیدا کند دستهای بی جان مرا!

در کنارم

انبوهی از خاطره،

از جنس جوانی بوسه های صبحگاهان!

 

دیگر،

زمان زیادی نمی خواهم!

یک بهار دیگر اگر باشد،

/به یاد آن هفت دقیقه آغوشش،

تا پنهان کنم دستهایم را میان یقه بهارین خنده هایش،

می خواهم،

و می دانم دوباره از میان برگ های خاطراتم، 

خواهم رویید، 

چون یک شکوفه سیب،

چون یک قاصدک،

دوباره جان تازه ایی خواهم یافت!

آری شاید 

هفت هزار سال بعد،

از میان درختان خزان دیده

در انبوه برگ های افتاده،

دوباره عاشق شدن را دوباره تجربه خواهم کرد.

 

غبارهای گذشته خاطراتم را 

این قرن ها نبودنت را پس نخواهم داد!

تو چگونه نمی دانی،

پاییز فصل هجرت من نیست،

من روزی خواهم مرد

که دیگر 

تو نخواهی دستهایم را بگیری!

 

#حجت_فرهنگدوست 

#آبان۱۴۰۰ 

 

ساعت های شنی را واژگون نکن!
زمان برای کسی نمی ایستد،
قرار نیست،
تا ابد کسی منتظر آمدن ما باشد!
انگار چون تاک های انگور نو رس،
ما همیشه،
زمان عاشقی را دیر رسیده ایم!

 

 

از پهنای عاشقی هر قرن که می‌گذارم،
سالهایش بوی سرگردانی تن تو را می دهد،
تو می دانستی،
من لحظه ها را،
ثانیه های خوش آمدن تو می دانم؟
تو می دانستی،
من هنوز پاییز رفتن تو را باور ندارم؟

 

 

ساعت های شنی را واژگون نکن!
چه سود؟
زمان برای کسی نمی ایستد!
قرار نیست،
تا ابد کسی منتظر آمدن ما باشد!
ما همیشه،
زمان عاشقی را دیر رسیده ایم!
می دانستی من می شناسم آن کوزه گری که قرار است،
خاک تن من و تو را در قاب مسلخ عشق،
به کوره جنون بسپارد!

 

 

تو را نمی دانم،
من اما دلم می خواهد همچنان سرگردان،
آواره،
همچون غباری سبک،
چون برگی پاییزی باشم، تا با هر نسیمی
لا به لای بی قراری موهای تو تاب بخورم!
من می خواهم، آن آشنا کبوتری باشم
که دیرتر و دیرتر گذر کنم از پشت بام مهربانی های نگاهت!
می دانی،
من تا به ابد می خواهم،
بازهم سرگردان نگاه تو باشم،
و چه دیدنی است  آن لحظه که تو افق های برگشتن را می‌کاوی!

 

 

ساعت های شنی را واژگون نکن!
زمان برای کسی نمی ایستد،
قرار نیست،
تا ابد کسی منتظر آمدن ما باشد!
ما همیشه،
زمان عاشقی را دیر رسیده ایم!
یادت هست می گفتمت:
آن که پشت پنجره های زمان
برای تو شعر می سرود،
هیچکس نیست و نبود مگر غبارهای سرگردانی من!

 

 

کتاب زمانه، سالهاست می داند
نه تو ماندی،
و نه کسی تا ابد خواهد ماند!
اما می‌ پرسم من قرن هاست،
اگر نیستی تو
چرا
من همیشه قسمتی از شعر سرگردانی تو بودم؟

#آبان۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست

هرشب، 
چون برگ های پاییزی فرو افتاده در خیابان
می فشارم،
دردهایم را به لا به لای بی قراری استخوان هایم
بازوان رنجور از دردم را 
در آغوش سرد تنهایی هایم می گیرم
هر شب،
اشک هایم را می پوشانم با کف خیس دردمند دستانم
کسی چه می‌داند،
اره چه کسی می داند خانه می کند هر شب،
سکوت سنگین درد در آشیانه چشمانم؟

می‌خواهم دردهای تنم را بفروشم به باد

می خواهم،
کسی باشد که آغوشش آرام کند آغوشم را
انگار من هستم و این هجوم تنهایی ها،
آه از درد بی کسی،
آه از این درد تنهایی.

 

 


بچه که بودم،
من همیشه رنگها را دوست دارم
/رنگ های سرد را شاید بیشتر
من آبی ترین رنگ های دردناک جدایی را هر شب به خاطر می آورم
گاهی در وجودم رنگ‌ خاکستری،
می‌پاشد سردی رنگ درد را
من رنگ بی رنگ تنهایی را خوب می شناسم!
اما،
من زنده ام هنوز با یاد سرخی لبان
من به معجزه اعنقاد دارم
و اعجاز داغی تنی که 
عاقبت مرا در آغوشش شفا خواهد داد!