عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

آدرس کانال تلگرام:
https://t.me/Farhang_Art

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

جای تو خالی،
پشت این پرچین های سبز اسفند
من و این شکوفه های نوبهاری!
مه پر کرده همه جا را
ابری نازک، 
چون پیراهنی سپید بر تن آسمان
گاه گاهی، صدای گنجشک های عاشق میان باغ ها...

 


من آینه ای همراه خویش دارم همیشه
 میبینم از آن لبخند هایت را
و می دانم،
اسفند ماه که می شود، 
جای کاکتوس ها را عوض می کنی،
پشت پنجره را پر می کنی از شمعدانی ها
من آینه ای دارم همراه خویش،
هر گاه دلتنگ می شوم از تمامی بیهودگی دیگران
می نگرم در آن
تا نفهم دیگر گذشت ها چه کرده با دلم!

 

نشسته ام کنار رود،
در جستجوی خویش،
همچنان تن بی رمق آفتاب را می پایم
دل خوش خبری از آمدن هاست این دلم
و نمی دانم
در این برهوت سرد زمستانی
من در فصل بارش ها
 چرا باید منتظر شکوفه ها نباشم؟

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۲

قله سرد
کوه پر از جادوی مه،
نمی دیدم تو را
می دانستم اما هستی!
میان باد و شلوغی های بی حد نور ماه،
قلبم، تنها گام بر می داشت تن صخره ها را
صدای مبهمی می آمد از دور
حتی از دورهای دور،
صدای تو نزدیک
میان تمامی صداها،
صدای تو تنها صدای آشناست!

 


می خواستم ببینمت،
و بگویم،
دیشب دیدم خوابت را،
تو،
تکیه بر باد
چه سبک می وزیدی از سمت بلندی های قله آغوشم
گیسوانت،
بازی باد بود و لرزش های دل و نگاه من!
که نمی دانی تو،
حتی از دورهای دور،
نگاه تو، برایم تنها نگاه آشناست!

 

راه را بر من گرفته،
زندگی ام،
مرور مدام زیبایی خنده هایش،
آه ای آشنای قدیمی،
نه  دور و نه در کنارم
چرا اما هر شب در خواب منی؟

نه پاییز 

که زمستان ها هم آنچنان سرد نیست!

دیگر از جبهه‌ شرقی عاشقی،

باران نمی آوردند ابرهای ارغوانی عشق

چون گندم زاری بی حاصل،

میان این همه جمع بی حاصل خار

من،

میان تنهایی دو کوه بلند سکوت

روزهای سیاه رفتن را می شمارم...

 

 

 

نمی دانم به کجا می رسد،

سنگ فرش های این خیابان کوتاه زندگی

اما دوست دارم،

آرام بگیرند، کبوتران سپید قصه 

بار دیگر،

در ارتفاع مدور دستان عاشقم،

می‌خواهم، دوباره،

بنویسم درباره بهاران بلند دیدار دو آغوش!

#پلکهای_دیدار

عصری زمستانی،‌
با آفتابی دلچسب
از آسمان دیماه،
 بوی مهربانی می آید!
 

اکنون که سرما،
افتاده در پای خورشید،
پیام های دیدار را قاصدک ها خواهند رساند،
در روزی خوش
من تو را خواهم گرفت از سفر نور
بر نازکترین حریر عشق،
آرام تر قدم بگذار
که نمی دانم چه وزنی دارد،
الهام لبخندهایت بر پلک های دیدار...

#حجت_فرهنگدوست

در این سرد روزهای ابری

به کدامین کوچه از کوچه های قلبم سفر کردی

که اینگونه در برزخ ماندن و رفتنت

کوچ کرده اند از من

 تمام خورشیدهای امید؟

 

 

 

دیر هنگام آمدی

چه زود عادتم دادی

به شمالگان سرد رفتنها

من که هنوز

خورشید گرم جنوب جنون عاشقی ها

استوایی ترین اشتیاق یک تن عاشق،

 برای تمام بوس هایت!

چه می دانی تو

از درد دوری و ماندن در حصارهای چوبی زمان؟

 

 

 

روزی،

باز در میان گل های زیبای تنت،

پیدا خواهم کرد نقشه عشق تو را 

و چون یک گنج،

 بازوانم را دار عاشقی ات

روزی که در آن

خواهم بافت تار و پود تو را با رنج دستانم

و آغوشت آسمانی ات را

 برای همیشه بر زمین آغوشم خواهم دوخت!

#سرزمین_پاییز

سر رفت،
از حوصله من این قصه ناتمام پاییز
طلب عشق ندارم،
از دامن گلدار سرخ آرزوهای بی برگی
بگذار
در آبی خیالک من
هزاران نقش کبوتر را بتکاند از چین به چین
دامنش،
مدام
ببافد نقش خیال مرا در قالی خیالش،
مگر می رود از باغ خیال انگیز عشق من این غبار دلتنگی هایش؟

 

دلم یک سادگی یرهنه می خواهد

آنقدر ساده که توان دید در آن تن آفتاب را
دلم گرفته از تاریکی آدم های ابری
می خواهم پرواز آدمی را بیاموزم
/هر چند بدون بال
بگذار 
پیوند بخورد تنم به این دیوانگی های بی حد پاییز!
دلم کمی هیجان می خواهد
چیزی مثل برهنه شدن در یک جویبار!

 

 

تکان بده مرا با 

بوسه و بوسه باز هم با بوسه!
بیدارم کن از خواب آشفته بودن های بی بهره!
شاید کسی باید باشد اینجا
کسی آشنای من است در خواب
و
می داند که چقدر دلتنگ دیدار بودن سخت است!
مرا بیدار کن از این بیداری های بیهوده
مرا،
مرا ببر به کوچه و باغ های پاییزی خواب های خودت!

 

 

شاید،
شاید بیاید روزی،
آنکه همزاد من است در سادگی یک دیدار
دلم چه خوش می درخشد در این باور
من زنده به منت شگون فال
یا شمعی نذر سقاخانه ای گمنام
گریه پشت پنجره های شب یک معبد جنگلی
نذر چند مشت گندم،
سالها
پشت شیشه زمانه ایستادن
شمردن عبور جوانی در روزهای پی در پی!
شکوه ای ندارم از این بی وفایی های پر تکرار
امیدوارنه،
هنوز هم کمی گندم در یک جیب
شمعی ناتمام در دست
نگاهی به لاجوردهای گلدسته جامع شهر
و
نامه ای نانوشته در وصف گیسوانی بلند!
چند شعر ناتمام در باب آرزوهای محال
و هزاران طلسم باطل در افکار!

 

 

هیچکس نمی خواهد ناشکفته به پاییز برسد،
این درخت انتظار عجب ریشه کرده در من
آه ای همه آروزهایم،
نکنید شکوه از من
من زاده سرزمین شاید هایم و بایدهایم!

#حجت_فرهنگدوست

آذر۱۳۹۹

ترشیز

#رازگیسوان

دلم چه لرزید،
شبی که ماه را
از میان  گیسوان  تاریک تو دید
دستهایم سرد
و تن تو داغ بوسه های من


دلم چه لرزید
که لحظه ها اندازه قامت ما نبودند گویی!
چه می کردیم مگر ما
که تا صبح،
پشت باغ های برهنه شعر
راستی
مگر در شب تاریک گیسوان تو
و میان آن تاک ها انگور چه بود
که اینگونه ما را بهم نزدیک
و دستانمان را میان خرمن گیسوان تو عاشق کرد؟

#حجت_فرهنگدوست
آذر۱۳۹۹

در سالروز روز مهربانی ها،
اینکه، 
برای تو می نویسم،
برای قلب زیبای تپنده «تبت و پامیر»
برای شیران «دره پنج شیر»
برای هیاهوی ساکت گلوی خشکیده «هندوکش»
برای مظلومیت، «پل خشتی»
برای جاودانگی «دریای کابل»
برای عمق سکوت پیامی زیبا، «جان پدر کجاستی؟»
برای کابل خونین از زخم های جهالت!


خدایا،
جنگ ها را درنگی باید!
خدایا، قلم ها، 
اندیشه های بی مرز را آزادی کی باید؟
ای سیاه دلان! 
تا به کی بهشت سبز  و حوریان زیبا را با مرگ ما می خرید؟
شنیده ام که دین جز مهربانی و محبت نیست،
از شما می پرسم،
تا به کی تیغ سرد خشونت را بر گلوی ما می گذارید؟

 


باید،
لهجه های مسلول سیاست را با شعری از عشق درمان کرد!
باید،
 رویاهای زخمی صلح را دوباره جانی تازه بخشید!
تو ای نگهبان روزهای سرد
از قالب سیاه نامهربان دژخیم بیرون بیاور قلبت را
بیا با کمک قاصدک های صلح،
سلول های تاریک انفرادی را رو به خورشید باز کنیم!

 

ای آنکه تفنگت را به سوی ما در نشانه ای،
نمی دانی مگر
دنیا چه بس کوتاه است،
بیا برای یکبار و همیشه
از دشت وسیع آرزوها جهان
مهربانی ها را چون بوته های عشق بچینیم،
سیاست دروغی سیاه است،
 باید آزادی را در اندیشه های سبز جستجو کرد!
 


توی ای شهر پایدار در عاشقی

ای کابل زیبا شده از زخم های عمیق
 تو پایدار خواهی زیست،
چو سیاه

تو را در باد سروده اند
مرا در خواب شاعر گیسوان تو
تو را در باد رها
مرا در آسمان چشمان تو کبوتر!

#خدای_آرام_کوه

اینجا نیشابور است،
در بلندترین نقطه انتظار کوه ایستاده ام
اینجا فقط  من هستم
یاد تو