- ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۵۹
تازیانه قطار
سوت ایستگاه
وحشت ریل
گام های آغاز سفر،
هجرت،
زندگی، ترنی که دیگر نخواهد آمد
تو اگر نخواهی
باز نخواهم گشت به دیارم
می مانم همانجا
می مانم، میان تمامی اجساد گام هایی که مرا بردند
مسافر!
به کدامین سو ؟
گریزان کدامین یاد؟
در نهان است، راز مهتاب گونه تمام جاده ها
شعرهایت بر پشت
پشتت بر ستون های مهربان خاک و باد
باد در هوس بوسیدن لبان شالیزار
ابرها ابریشم بر تن داشتد
باران بند های اسارت را می برد
اسبی میان چمن زار ستاره می چید
خروسی سحر را بر تن مه می دوخت
همه جا از خاطره خیس
همه جا صحبت باران
چشمه ای از آسمان های دور سراغم آمد
تردید را به مه واگذاشتم
خودم را رها کردم
رها
تسلیمش شدم
گرم بود
خطای مرا خواهد بخشید سحر عاشقی
دوباره مرا در کف چشمه غسل داد
حیات،فصل بازوان ما در آغوش بارانست
زمزمه ای در گوشم هزار بار نام آفتاب را زمزمه کرد
به راست چرخیدم
کبوتری در خودش سرگردان بود
تردید را به مه واگذاشتم
خودم را رها کردم
رها
تسلیمش شدم
همه جا از خاطره خیس
همه جا صحبت باران
فصل صبح های زود، دلم همیشه تو را بهانه می کند.
کوههای رامسر
سوم شهریور۹۴
ح.فرهنگ
هوا سرد
رمه های مه فراوان
باد موج می زند
مرا به آغوشت نزدیک تر کن
نزدیکتر از مه ای که پیرامون دستان منست
گذر از لحظه های نیامده ممکن نیست
اکنون مرا با خودم آشنا کن
نزدیک تر بیا
هوا سرد
رمه های مه فراوان
باد موج می زند
درنگی باید کرد/به باران گفتم
من از سرزمینهای جنوبی خورشید می آیم
بگذار تا بگویمت از آن آبی بیکران دیارم
از قداست آب
از حرمت باران
کسی نمی داند سختی نفس به نفس کویر را
آب چه ارزان است اینجا
گویی تقدیر خاکش باران است و مه و جریان پر همهمه رود
دنیایی سبز در سبز
قلم شعرم را بر می دارم
کوچه های کوچ را رنگ دیگر باید کرد
تمام شوق صورتی را باید به سفر برد
خواب بیشه ها، نارنجی تر باید باشد
بین لمس شقایق و نوازش شیهه اسب
نظرم به بوسه ی آفتابگردان نزدیک ترست
مهم نیست در کدامین جنگل بخوابی
آغوش ها، از میان بازوان تردید جان می گیرند
در ییلاقات «ماسال» پل ها پیچیده ی در رویای رودهایند
شالیزار ها، برشته ی زرد
کلاف ابر ها، سپیدتر از برفند
باد های تنومند خاکستری دریا را معشوقه می پندارند
مه ها، لطیف تر از گونه های مادربزرگند
آب چه ارزان است اینجا
گویی تقدیر خاکش باران است و مه و جریان پر همهمه رود
دنیایی سبز در سبز
خنده های گیلان
نام تمام امام زاده ها
لبخند وحشی جنگل ها
بغض گل های روییده بر پشت بقعه ای دوردست
نام تمامی روستاهای گیلان
همه، همه را با خود بر خواهم داشت
گیلان، اکنون بر پشت من است!
با تمام خستگی
روزی ابریشمی
به دیدن تو
شوق را گام برخواهم داشت
می دانم
می دانم تو انتظار چشمانم را در راه نشسته ای..
ماسال
۳۱ مرداد۹۴
پشت ابرها کسی باران میکارد
از باران
دانه دانه الماس می بارد
روزها گذشتند
تمام شب، قامت روزهای بارانیست
خواب اما بیدارم
با پاهای فرو رفته در سفر
کوله های پر از ابر
یک نفر شعر می گوید، میان جنگلهای «ماسال»
حرف می زند با
سپیدی چوب های بریده شده از گیس های «شاندرمن»
نم را حس می کنم
تمام پیکرم پر از خیسی شبنم صبحگاهیست
ازکوه
از آسمان
کنار هر پل
از گیلان و گیلانه، شعر می بارد
کسی باید باشد پشت تمام کوها
میان تمام احساس درختان جنگل کسی راه می رود
رازیست بین دریا و کوه
پشه پشته ابر
هر رود به رودی دیگر سلام می کند
در هر شالیزار مترسکی اسیر
در نگاهش
هزاران آرزو
چه زود باید گذر کرد
کنار یک چشمه می نشینم
پاهایم را به آب می سپرم
اندیشه ام به هزار ابر می رسد
می پرسم از خود
روزی به پایان می رسد داستان ابر آیا؟
کسی نام تمام جاده های برگشت را می داند؟
در گیلان
امام زاده ها تا حوالی ظهر در باران می خوابند
مزار عاشقان را شبنم می بوسد
گل های خودرو را کسی دستگیر نمی کند
حاجت ها به دست خورشید می رسد
پیرزنها در جوانی عاشق شده اند
در
گیلان شاعر نبودن سخت است، سخت.
شاندرمن،گیلان
یکم شهریور ۹۴