عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

آدرس کانال تلگرام:
https://t.me/Farhang_Art

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

باور می‌کنی؟
باورت می شود خواب دیدمت،
با چراغی از نور
در دستت شکوفه های مه آلود
از اشک هایت،
بوی سیب می آمد،
گونه هایت خیس، اما بر لبانت،
انبوهی از طراوت شکوفه های لبخند...

 

 

بی تو چه بی قرارم؟
جای من در کجای قلب توست؟
چه کسی خبرهای خوب وصال را برایم خواهد آورد؟
قاصدک های عشق را نکند خواب ربوده؟
بجز زمزمه های عاشقانه ی من
کدامین پیچک عاشقی، در گوشت شعر می خواند هر شب؟

 

 

شاید باورت نشود، اما
پاهایم، در سکون ماندن
دست و دلم به کاری نمی رود!
چه سخت به غربت رفتنت عادتم دادی!
من برای تو همیشه  آمدم
همیشه چراغی برای تو می سوزد در قلبم
باشی یا نباشی،
همیشه در باران به تو خواهم اندیشد...

 

 

 

مثل هزاران سال پیش،
برای خشنودی دلم،
شعری از نرفتن ها بخوان!
دلتنگ تو می شوم، وقتی مرزهای عبور را می شکنی!
نگو:
آمدم، نبودی،
وقتی رد خیس دستهایت
بر تنم، شعله می کشد هنوز،
اما تو نیستی در کنارم!
#حجت_فرهنگدوست
#اشعار_مهر_۱۴۰۰

چون سرخوشی یک نسیم بهاری
یادم است،
آری به یاد دارم چگونه گم می شد،
تمام دردهایم در سکوت نگاهت
یادت هست؟
به یاد داری چگونه جاری بودی در شریان سرخ نگاهم؟
تو همان آواز عاشقانه کبوترها، در صبح زود بیشه ها
چون طراوت باران
تو،
به یاد داری، چون هوا نفس می کشیدی در واژه به واژه شعرهایم؟

 


بعد از تو
زندگی زخمی بزرگ بر پیشانی هر شعر
بعد از تو
آواز هیچ پرنده در قفس قلبم جای نگرفت!

هنوز یاد تو،
پرنده سپید زیباییست که از عشق می خواند برایم
هر چند بی تو آزادم،
اما سالهاست در قفس تکرار زندگی اسیر!

 

 

زندگی،
زندگی گاهی مرور چند خط خوش خاطره
و تو همیشه بهترین خبر خوش زندگی،
تو تا به ابد همان پرنده آزاد
من همیشه اسیر قفس خاطرات...

#اشعار_شهریور_۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۲ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۴۸

جدایی تو را چگونه باور کنم ای کبوتر سپید زندگی؟
نه رفته و نه می آیی!
و من قرار بود،
چشم بگشایم به راه آمدنت!
چه سالهاست که مانده ام در تو!
اسیرم!
اسیر  اسارت پلک های گذر زمانم!
انگار چشمی شده ام که دیگر باز نمی شود، مگر به دیدارت!
این منم،
آنکه قرار بود بینایی اش را به تمسخر دیدارت بفروشد!

 

 

مثل روایت های کتاب مقدس جدایی،
قرار بود که هم من باشم وهم تو بیایی!
و اکنون
نه رفته و نه می آیی!
و من قرار بود،
چشم بگشایم به راه آمدنت!
چه سالهاست که مانده ام در تو!
آه از این خوابهای طولانی تو در شبهایم،
انگار،
مسخ یک هبوط دردناک شده ام...

 

 

نه رفته و نه می آیی!
و من قرار بود،
چشم بگشایم به راه آمدنت!
چه سالهاست که مانده ام در تو!
من بی خبر از دیگرانم،
و نمی خواهم به جز دیدارت،
پلک هایم به دیدار دیگری باز شود!

ای همیشه سفر کرده از من،
عشق مرا به چشمانت بیاموز....

برای شاعر و دوست گرامی ام جواد هوشمند که کرونا و بی کفایتی ها او را ربود....

#اشعار_شهریور_۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۱۶

نه آنچنان دور
نه آنقدر نزدیک،
آه از دست کسی که نزدیک من، اما دورست،
دورتر از تمام دورهای دور...

 

چقدر دوری؟
هر چقدر دور باشد،
نمی تواند دورتر از تپش‌های قلب من باشد!
چگونه می تواند نبیند اشکهای مرا؟

زندگی،
حکایتی که خودم را در آن شعر می‌کنم،
زندگی،
حقیقتی که مرا در آن بجز او نخواهی یافت؛
اما،
هر روز من تو را در خودم
خودم را تو پیدا می‌کنم!

چگونه باید گریخت از رویای کسی که نیست،
اما چون همیشگی عشق در کنار منست؟

 

 

می لرزد شانه هایم
دستهایم نمی روند پی هیچ کاری
چشمانم پر از اندوه
هر روز می گویم با خود:
مغرور باش!
اعتمادت را به دست افکارت
این زندگی توست، خودت را به بازی قلب سختش نده!
اما  می دانم من:
کسی هست در قلبم
کسی که به بازی گرفته خواب هایم را
هر چقدر دور باشد،
نمی تواند دورتر از تپش‌های قلب من باشد!

 

 

کلمات را
این واژه به واژه شعرهایم را کنار خواهم گذاشت روزی
عاقبت،
احساس قلبم را زیر پا خواهم گذاشت
دوباره شکل قشنگ تر از زندگی
نقشه عشق جدیدی از رویاهای قشنگ در دلم خواهم کشید
دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نخواهد داشت!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۴ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۱۶

عاشقانه ای در باد

 

 

تا تو نفس می کشی در نفس هایم
هستی، تا تو روشنای چشمانم،
نمی هراسم من دیگر از تاریکی های شب!
تکان دادی تو سنگینی  کوهها را از پشت خستگی های تنم،
کشانده ای پرده های سکوت شب را تو در چشمانم به عشق
و
آوردی خنکای نسیم را در یقه های آرامش نگاهم!
صدای تو در گوشم چون واژهای عاشقانه باد!
خاک،
قسمتی از کالبد تنم
من چه عاشقم امشب!
آه ای کوههای سنگی
آه ای چراغ های روشن شب
آه ای باد مست کننده دل ها
آه که من چه عاشقانه می خوانمت در باد!

چون وسعت کوچک یک برکه
چون سبکبالی پرواز سنجاقک ها
چون گناه شیرین یک بوسه پنهانی در تاریکی های شب،
کاش مهلت دنیا
به قدر یک شب عاشقانه با تو بودن بود!
#اشعار_تیر_۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست


هراس

 

من هستم و
پلکان خیس شب،
با آن مه که می آید از فراز ساحل،
نمی دانستی،
اینجا شب از کلبه دریا بر می خیزد
و روز از داغی سنگ چین های قله های سنگی داغ
و من؟
من از میان گلوگاه نگاه تو،
هر دم می میرم!
گاه به گاهی زنده می شوم!

با من باش

دم صبح بود
در گوشم،
صدای چند پرنده سحرخیز عاشق
نم بارانی بود و ستردن چند قطره شبنم
بر روی بال سحر
در انتهای سپیدگونه آسمان
ابهت قله ای بی حد زیبا،
همانجا که قتلگاه ماه بود
و شاید زاینده داغی تن سوزان خورشید،
کجای دنیای توام،
دنیای تو کجا دنیای من؟

 

«دل ما که می گیرد»

گفتی:
بیا!
چه می دانستم چه رازها
چه نورها
چه عشق ها در آستین معجزات تو پنهانست!

تو کجا غریبی؟
این همه وسعت پرهیزگاری صبح
این خورشید بر آمده از یقه هوشیاری نگاهت
این همهمه های جادویی هزاران پرنده سحرخیز گل ها دامنت!
غریب ماییم!
چه بد که نمی دانستیم این راز را:
شکوفه می زند عشق، از نگاه صبح عاشقان سحرخیز!
و تو آن صبحی!
تو آن لحظه طلوع آفتاب از شرق های مهربانی...

 

 

 

من آمدم،
آمدم تا غربت خویش را بگویم به مهربانی نگاهت،
به راستی تو کجا غریبی؟
غریبانه می گویمت،
غریب کسی است که تو نگاهش نکنی!
غریب کسی است که...

نزدیک سحر بود!
و نفس های سنگین ما
پیرامون سرخی گیلاس های یک باغ کوچک
/و چه زیبا بود در زیر نفس های شب پیمودن دره «کنگ»
خسته بودیم و باز هم خسته!
سرد بودم از تنهایی!
دنبال روزنه های امید،
یک دم،
خستگی را در خواب دیدم،
تا،
تا گفتی بیا،
«/مردی در جاده بود که راه قله را می دانست،
او گفت از کجا باید چشمه های آب را پیدا کرد!
آیا او پیامبر تو بود؟»

آمدیم!
خورشید بر آمده بود
با سلامی دوباره به چشمه ها
رخت افسرده خستگی را در همیانی از توکل گذاشته
اسم عشق بردیم بر لب
نگاهمان اوج های رفیع عشق
بر لب هایمان نام زیبای قله
ما برای صعود به محضر مهربانی های تو آمدیم...

آن بالا،
باز قصه نور بود!
دفتر گشوده عشق
و پرنده ای بود که با صدایش باد را می برد به دور دستها
چه شاد بودیم!
تو ما را به خود خواندی،
و ما آمده بودیم به محضر گلدسته های سبز نگاهت!

گفتی بیا،
و این چنین آمدیم
آمدیم تا غریبی های ما را درمانگر تو باشی،
بگذار هر چه می خواهند بگویند، نامحرمان
دل ما که می گیرد
درمان همان یک نگاه توست!
هر صعود،
هر قله، پیامبریست که با باد به نجوای نام توست!

#اشعار_خرداد۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست
در روز ۲۸ خرداد، ما به #عشق_کوه رای مان را به خدای کوهستان بینالود دادیم، تا از شر شکارچیان روز و شب، اختلاس گران زمین و آب تا از شر .... نجاتمان دهد.
#صعود_با_دوچرخه
#دوچرخه_کوه
#قله_فلسکه


«حوالی همین روزها»

حوالی یک روز بی ربط
ناگهان،
گلی در وجودت شکفته می‌شود
حوالی یک روز،
نگاهت بی اختیار می دود
می رود و می رود!
حوالی یک ساعت بی ربط
ناگهان حس می کنی
آه ای دل غافل،
نکند تو هم عاشقی!؟

 

 

و من عاشق آن دل غافلم،
که حوالی یک روز،
جامه ات را لمس کنم
بر فراز سیاه بلند گیسوانت،
بگذارم انبوهی از بوته های حسرت دیدار!

 


چه زود باید رفت!

پیش از سپیده دم
بر بیهودگی شلوغی اشیا
گیسوانش را می بافت و آوازی بر لب
و می دانست،
زندگی مرزی میان تاریکی و روشنایی هاست
گیسوانی سپید و سیاه
با خطوطی ریز زیر چشم
اما برای یکشب،
دلش چه جوان شده بود!
افسوس
ناگهان
صبح رفتن باز آمد،
این یعنی،
چه زود باید رفت!

 

 

همه می دانند،
عمر خوشی ها چه کوتاه است!
افسوس
انگار خطی، قطع می کند این بیهودگی خوش عمر را
چه زود باید رفت!

 

 

آنشب،
/چون زمان ناممتد تقارن بوسه ها
من هنوز هم نمی دانستم زندگی یعنی،
هم آغوشی بین دو ترانه ی سرشار از سکوت!
/خیره شدن به دو چشم خیره شده در چشمانت!
به راستی،‌ چه کسی می داند،
تیک تیک ساعت های خوشی
چه ناجوانمردانه می رباید امتداد عمر کوتاه را
کاش می شد،
در صندوق دل «کسی» حبس می‌کردیم زمان شیرین دو بوسه را...

 

 

چه زود باید رفت!
مهمان من
/آن گمشده در بازوانم
با خاطره ای از شب و شعر
بزمی از آتش بوسه ها
آن شب،
من و او،
خیس خورده بارانی بودیم از نوازش لبها،
آن شب...

ناگهان
صبح آمد،
سیگاری بر لب طاقچه خاموش کرد،
تکان داد پرده پنجره های کدر شده از شب را در هوشیاری صبح
قهوه ای تلخ از سکوت
شالی از هجرت بر سر
آخرین بوسه فشرده بر پشت گردن انتظار
صدای کفشی در سکوت راهرو
سکوت اطاق
سکوت ساعت
آغاز یک روز سخت زندگی
انتظار تا یک ابد دیگر دیدار
و
و ناگهان
چه زود باید رفت!

#اشعار_خرداد۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۱ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۲۷