چه بی پروا، می وزید همچنان باد وقتی سرسبزی قله را دستان تو لمس کرد کشف شقایق و لاله ها صدای چشمه آبی که چون ترانه ایی کوتاه به پایین دست بوته ها صدای عشق را می رساند!
چون آتشی در سینه چون حسی در قلبم، عاشقانه عاشقانه بگذار بگویمت، اولین بار نبوده آخرین بار هم نخواهد بود هزار بار دیگر هم اگر بگذرد وقتی یادت می تپد در تپش های بهاری دشت، من طعم باران و غرش ابر ها را تکراری نمی دانم!
رفتی، اما انگار دریا همچنان رو به روی من است! با همان موج هایی که دوست داشتی! با ماهی که می درخشد میان سیاهی آسمان آنقدر نزدیک است خیالت به خیالم مثل ستاره های چسبیده به افق و انگار، هر لحظه خواهد افتاد چون فانوسی میان قایق ماهیگیران!
اینجا کنار ساحل، می رقصند امواج بر روی ساحل و نسیم هایی که هشدار می دهند مرا: کنار ساحل، به صدای دریا گوش بده، تنها به صدا!
آدم ها، /همه این آشناها که می شناسیم می روند، و می روند چون موج ها، زندگی کوتاه است! و با هجرت ها، زندگی کوچک و کوچکتر می شود.
روزی، سراغ مرا از چلچله ها خواهی گرفت یا از میان فوج کبوترانی که می چرخند و می چرخند روزی، سراغ مرا از شعرهایم بگیر! شعرهایی که برای آمدنت چه شادمانه سرودم!
بهار نام دیگر توست! زنی که دامن بلندی دارد از هزاران بوسه ی بهاری و دستانش از جنس درختان سپید توت! چگونه به عشق من می خندی؟ تو عاشق نبودی که ببینی چگونه میان یاس های زرد به سخره می گیرد قلبم را آنکه تمام عمرش تا پایان عمرم، در خیالم می خرامد و می خرامد!
چه معشوقه بی پروایی! آنکه ورد سخنش باران و نقاشی هایش همآغوشی باغ است و جویهای پر از شراب انگور او، بهارک معشوقه من است! زنی که یکشب بهاری قرار بود نرم نرمک برساند مرا به سحر سپید برکه ها!
چه زود می گذرد فصل کوتاه عاشقی! ترسم همه اینست شکوفا شوند همه گل ها اردیبهشت قلبم سبز نشود از این باران های بهاری!
چه شب ها، چه روزهای پریشانی دارد اردیبهشت!
دوست دارم تبری بردارم کناره ی هر گوشه آسمان را بشکافم از میان قلب خاکستری ابرها کمی باران قسمتی از رنگین کمان سهم کمی از آسمان را بردارم دوست دارم نوازش کنم کسی را زیر برهنگی نور ماه اردیبهشت!
همه تلاشم بیهودگی فرار از تو بود! تو که تکرار کنان می کشی در من نفس من در کدامین لحظه در کدامین شعر توانسته ام رهایی از تو را ؟
ابعاد شعر من به پهنای نگاه توست شعری که خواهد رسید در چشمان تو به ابدیت شعری که کودکی خواهد شد و در آغوش تو آرام خواهد گرفت روزی! و من ایمان دارم به پیامبری دل های ساده!
خیابان در خیل شکوه باران چه پرنده ها که پر می زدند عشق را در آسمان باران که می آید می شوم دلتنگ دلتنگ بوی خاک دشت دیدن تولد رنگین کمان و قدم زدن با تو در خیابان
باران آمده تا بشوید دستها را! باران آمده تا بشوید غم ها را!
در نسیم وزیدن گرفت دوباره نامش در جویبارها، عکسی از او دوباره نمایان با آن آواز های مستی روی از عشقِ سرخ دل از سبزهِ سبز ای بهارکم عشق را از که گرفتی جان؟
مرگ سیاهی را پایان دادی زمستان را بی اعتبار جویبار ها را دو باره جان نام تو را باد هرکجا می برد تا دورهای دور عشق و مستی ام فزود از او ای بهارکم عشق را از که گرفتی جان؟
دلم گرفته بود از سیاهی های دلتنگی بر بالای صخره ها /در آن دورهای دور ابر بود از پس خورشید باران می زد بر گونه هایم حال خوشی داشتم نه پایم بسته بود در غم روزگار نه دست در کمندی بجز گیسویت همه جا نام تو در باد بود!