#سادگی_دیدار
این روزها،
لا به لای خاکستری غمهایم
با هر وزش نسیم میان گیسوانم
دلم می خواهد به باران بسپارم خودم را
می خواهم پاک،
می خواهم زیبا
می خواهم سبز شوم دوباره از میان خاک های باران خورده...
- ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۰۹
#سادگی_دیدار
این روزها،
لا به لای خاکستری غمهایم
با هر وزش نسیم میان گیسوانم
دلم می خواهد به باران بسپارم خودم را
می خواهم پاک،
می خواهم زیبا
می خواهم سبز شوم دوباره از میان خاک های باران خورده...
کنار یک خلوت عاشقانه
دستهایم را گرفتی و عشق آغاز شد!
من نمیدانستم که عشق از دستهای تو می ریزد به چشمان من!
و اینگونه،
مرا سبز کردی در بهاران آغوشت!
عشق داشتن تو
مثل رویای زندگی در سرزمین شعر
عشق داشتن تو
مثل بزرگ شدن تدریجی سرو کنار جوی عاشقی
عشق داشتن تو
مثل خوابی که بیدار شدنش آغاز مرگ است!
سحر،
درگوشم چلچله ای شعری از تو خواند،
می خواهم بهاران را لمس کنم
می خواهم،
میان هزاران بوته بنفشه
تا می وزد باد میان گیسوانت
می خواهم بکارم دستهایم را برای همیشه در آغوشت....
#همیشه_باش
دوباره بازگرد،
به من،
و به این آغوش همیشه منتظر آغوشت را
باور نکن صبح را
اگر چه خورشید بیدریغ است با تو
لمس کن اما برهنگی تنم را
تنگ تر کن و تنگ تر کن بازهم حلقه دستانت را
بیا،
بازهم مهربانانه ببوسیم ادامه شب عاشقی را....
باور نکن صبح را!
همچنان،
این آغوش گرم را با لبانت تطهیر کن!
من از تنهایی ها بی تو بودن
از این روزهای سرد بی عاطفه
من از این خود «بی تو» می ترسم!
برای ابد
دلگیرم از صبح های رفتن تو
بگذار سهمی بیشتر باشم از لمس تنت
بگذار بسراید دستانم همچنان شعر گیسوانت را
و
لبانم بسوزد از داغی بیدریغ تنت
بگذار فکر کنم شب با تو بودن را پایانی نیست!
تنگ تر کن حلقه بیقرار دستانت را
تا تو هستی،
صبح رفتن را بارو ندارم!
خورشید من تویی
آفتاب است این برق مست نگاهت
این خورشید زمستان سرد است همیشه
بازگردان مرا به اول شب آغوشت
باور نکن صبح را...
#حجت_فرهنگدوست
آذر۹۸
بر بام بلند عشق
با بالی شکسته
غمگین دلی بر پشت
رمز کدام نفرین تو را جدا کرد از من؟
افسوس!
ای رمز و راز مهربانی
ای محبوب تر از هر محبوبی
ای نزدیک تر از من به من!
در نگاه تو
هزاران فاخته می خوانند مرا به تو
دریغ میکنی مرا از نگاهت؟
افسوس!
رازی نیست
رمزی نیست
این تنها اشتیاق من است به تو
زندگی یعنی،
من دوستت دارم!
تو برایم،
چون آوازی می مانی در کوچه باغ های بی نهایت آفتاب
تو،
مثل بوی محبوبه شب
مثل نجوای ساحل و دریا
تو مفهوم دیگر زندگی....
وقتی از هجرت گفتی
دلم را غم گرفت
مثل بیدی که حس کرد ضربه های تبر را
از خودم بارها پرسیدم،
تو که نباشی به کجا باید رفت؟
غمم از افراط تنهایی
وفور غصه در قلب کهنه ام نیست،
چه خیال کردی؟
نیستی
و پنداشتی فراموش می شوی؟
چه خیال کردی؟
اگر بازگردی
من هزاران شعر خواهم خواند در سیاهی آغوش گیسوانت
و
دوباره به مردمان شهر بی عاطفه خواهم گفت:
با تو،
زندگی فهم سادهتر عشقست!
#حال_خوب_من
به یاد تو هستم،
حتی اگر دور می شوی از من
حتی آنسوتر از دورهای دور
من که یاد تو را می نهم همیشه در کوله بار یادهایم،
تو را اما نمی دانم،
و اگر می پرسی
/پس از سالها،
حالم را
حال من خوب است!
حتی کمی خوب تر از خوب!
این بهار که بگذرد
دیگر افسوسی مرا بدرقه نخواهد کرد
این تابستان هم بدون حادثه خواهد گذشت
من دیگر ذوق پاییز های رنگارنگ را نخواهم داشت
و زمستان پای هیچ سپیداری
با برفهای عاشقی قراری ندارم
انگار خوابی مرا برای همیشه در ربوده
من بیدار نخواهم شد
و تو می دانی که چه باید کرد!
کاری از هیچ کس بر نمی آید
برای کسی که خودش را به خواب زده
مگر برای من،
منی که همیشه با دستان تو می خوابیدم و با لب های تو بیدار....
می بینی؟
می بینی حالم چه خوب است ؟
#حجت_فرهنگدوست
خرداد۹۸
#سپیدار_مهربانی
لب جو،
یا میان این باغ
کاش برای همیشه باشی ای سبزترین سپیدار مهربانی
خواب دیدم چکاوکی را که می گفت،
تو آخرین نغمه های بهار
در واپسین روزهای فصل عاشقی گل سرخ
نام دیگری نداری جز بلندای عشق!
گذر از تو
حس بد عبور بی هدف
سردرگمی های گیج یک فاخته بی جفت
گذر از تو
بی مرزی عبوس حادثه،
تلخ،
مثل عبور قاصدک از پشت بام بهاران
گذر از تو
مثل دل کندن از آخرین روزهای خرداد
عین وداع با ابرهای باران زای زندگی...
کاش می دانستی
تو بهترین زاد روز بهاران،
مژده باران از میان فوج ابرهای ارغوانی بهارانی!
تو،
مژده بهاران که بودی
از جنس ماندگار عشق هم باش
تا پی گریه نباشند این چشمان جسور بی باران!
#ابدیت
همه چیز رو به زوال است
روزی
تاریکی دنیا را خواهد بلعید
و خورشید سرد و خاموش خواهد شد
ماه،
دیگر شمع محفل عاشقان نخواهد بود
و بستر دریاها جسد ماهی ها را در خود خواهد بلعید
روز که نمی دانم کی تقدیر من خواهد شد...
روزی
/که نه من باشم و نه تو
روزی که نمی دانم سنگ ریزه های کالبدم را باد به کدامین سو خواهد پاشید
روزی
تمام گل های سرخ شعر عروج را بر تن باغ خواهند نوشت
کاش می شد
در آخرین روز زندگی ام
کاکتوس برایم گل بدهد!
آخر من با کاکتوس ها همیشه مهربانم....
روزی که نمی دانم،
تمامی خط به خط شعرهایم در کدامین دریا غرق شده اند
متن های عاشقانه ام را در کدامین کوه باید بجویم....
من ارثیه ای از این دنیا ندارم
می خواهم اما تنها یک عبارت از من
/تا به ابد
بر گونه های مهربانت بر جای بماند:
«تو را من دوست داشتم و دارم و خواهم داشت.....»
تهی تر از همیشه،
پنجره ایی از گرد و غبار
کوله ای پر از شن های بیابان
خانه ایی از خاطرات پژمرده
انگار از نسل روشنی های شب
افسوس که،
فروغ سایه های کاج در درخشش ماه نیستم!
انگار فصل ما نیستی ای «بهارک جان»
که نمی دانی،
دلتنگی انس غریبی دارد با پاییزی که در بهار رخم را زرد کرد!
امشب،
بر جاده شب عاشقان پیدا نبودی!
ندیدن انگار حصار بلند دیدارست....
زمان در کلبه من،
فصل باد و باز هم باد!
انگار دستانم را بسته اند به پنجره های آتشکده یزد
بر آخرین پله کوره های مرده سوزی
زنده زنده می سوزم و می سازم
کجایی این زندگی پنهانی؟
هستی برای همیشه
بی آنکه کنارم باشی!
زمان،
/در چشمان من
خسته ی روزهای بلند بیهودگی ها...
بگذار بگویمت،
میان این همه زندگانی
همه کورند
چه بسیار انبوهی که گوش می کنندت اما کرند!
تنها منم که با یادت مست باده و بادم
می دانی؟
می دانی یادت همیشه در خالکوبی های هر روز من
بازو به بازوی خفته است؟
ای آمده از دورهای دور،
ناخدای کشتی غرور،
بر صحن ساحل خاطراتم
آرام تر قدم بگذار!
بدان با ندیدن
هرگز مدار عشق را نمی توان با سکوت اندازه کرد!
حرفی بزن که از سکوت توست،
اگر اینچنین لرزان است قدم های عشق...
افسوس که عمر به پایان رسید
و نبودم من کنار آرامش نم خورده خاکی که تو را غبار بود!
هرشب می اندیشم به آنکه باید باشد و نیست
خلاصه آنکه:
در من پنجه دلتنگی
می نوازد انگار سیم آخر زندگی را!
با قلمی از جنس نرم بوسه
بر تاول های پیکری که نای رفتن ندارد
چگونه باید بر لبان بی رمق نامه نوشت؟
تو قامت بلندی از کتمان
من شعر کوتاهی در یک دنیا بی وفایی:
اینچنین با زلف های سیاهت
آن چشمانی که در فریب دل ها یدی طولانی دارد
من که یکبار بیشتر تو را ندیدم!
چرا زیر باران راه می پیمایم سیب سرخ گونه هایت را؟
هزاران سال اگر بگذر از مرگم
من همان یکبار طعم ناقص بوسه هایت،
من همان دست «دست نیافته» به آغوشتت را به خاطر دارم!
همچنین است که تو باید به خاطر بسپاری
اشکهایی که شستشو می داد چاله های گونه هایت را
در بهاران دیدی چگونه با رفتنت مرا دستخوش پاییز کردی؟
نه خبری از کمیته های انقلاب اسلامی،
نه شلاق های پشت پاترول چهار درب
نه در ملأ عام اعلام رای دادگاهی
نه اعدامی در دل شب،
من فقط دیشب یک خواب ساده دیدم!
خواب دیدم،
یکصد هزار ستاره، دست در دست ماه
آماده هبوط عشقند!
سالهاست که در خود مانده ام،
من کجای ماجرای عجیب زندگی ام؟
سالهاست، هر روز ساعت ۱۲،
کنار ظهرهای داغ دهه شصت
درست دم در مدرسه انقلاب،
حتی پس از اعدامت،
هر روز بازهم منتظرم تا تو بیایی!
آه ای تنها از تو مانده چند استخوان،
ببین دیگر تفنگی از توابع انقلاب ندارم،
میراث من،
تنها همین چند خط شعر که می گوید:
آه عشق بی سرانجام،
تو غمگین تر نهال درخت انقلابی!
#حجت_فرهنگدوست