عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

آدرس کانال تلگرام:
https://t.me/Farhang_Art

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

به خانه ات برگرد
و دوچرخه ات را زمین بگذار
به پستوی تنهایی هایت قدم بگذار
سکوت کن
تا در آرامش باشند مردان این شهر!

پیش بند ستم ها را بیاویز بر گردنت
بسیار آهسته
نغمه های آزادی را بخوان
صدایت را نکن بلندتر از سیاهی شب!
صدای تو پر از عشوه های تحریک است!
سکوت کن
تا در آرامش باشند مردان این شهر!

چه کسی گفته تو نصف مردمان این شهری؟
تو را می خواهند
برای روزهای مبادا
برای روزهای خوش انتخابات!
تو را می خواهند برای همه چیز
اما در پنهان های شبانه!
اگرچه صدایت پر از شادی یا غم است
سکوت کن
تا در آرامش باشند مردان این شهر!

شاید، 
روزی
روزگاری دوباره این شعر را خواهی خواند
روزی که خودت باشی
و تصمیم هایت
روزگاری که خنده های تلخت را نخواهی کرد پنهان!
اما این روزها
سکوت کن
تا در آرامش باشند مردان این شهر!

دوچرخه ات را کنار بگذار
این روزها به سرانجام رسیده
گرانی و تورم
اختلاس و گرسنگی
فقر و نداری!
اکنون رسیده ایم به چشم های هیز و دوچرخه تو!
سکوت کن،
گاهی سکوت تمامی یک فریاد بلند است!


اندوهگین نباش
عاقبت رخت سیاه شب جایش را بوته های پر از نور صبح خواهد داد!

 

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۵

#حضور

هزاران نسیم
در میان گل های دامنت
خاطره هایم را می نوازند!
بگذار همچنان
در حوالی نفس هایت، نفس بزنم نامت را....

 

من حجم تمامی شعرهای نگاهت
متن سطور نوازش هایت
من اگر این شعرها را کنار می زنم
می خواهم برسم
به آرامش های در کنار تو بودن!

 

 

به چشمانت بگو
قلم بردارد
تا موسیقی شعرهایم را عوض کنی؛
تا کبوترهای قلبم
دوباره خواب های طلایی دیدار تو را مرور کنند!

 

سنگینی نداری
تو بر شانه های حضورمن
قامت من خم می شود
روزی که نبینم تو را
و بدان که آینه ها،
آری آینه های تمام خانه ها،
نقش انبوهی از حیرتهای  من است!

 

 

هر تپش قلبم
در تکرار آوازهای توست!
زندگی مرا
در طواف بازوانت زنده نگه دار!
بگذار برای همیشه
مرورت کنم در خواب و بیداری!

 

#حجت_فرهنگدوست
#اشعارسال_۹۹
#اشعار_تیر۹۹

#رهایی

چه آزادم!
چه رها،
ندارم حسی
نه به خود
یا به کسی
نه معشوقم
نه عاشق کسی!

 

ندارم حتی حسی به خودم
نشدم معشوق
که نشوم عاشق کسی!

 

ندارد دنیا برایم هیچ مرزی
من آزادم!
آزادم که باشم یا نباشم
عاشق یا معشوق کسی!

 

سیاهم!
نه مثل چشمان تو،
سیاهی رنگ بی انتهای دل من است!
تو که سپیدی و سپید اندیش
به دروغ می گویی
عاشقی!
یا معشوق کسی!
نیست بالاتر از سیاهی هیچ رنگی!

برو ای مثبت اندیش،

برو که تو هم مثل من
مثل من  نداری هیچ کسی!

 

نه عاشقی به معشوق رسیده
دنیا چه کم عاشق و معشوق به خود دیده،
بگذار از این حکایت های بی سر انجام!
بی انتها باش و وسیع!
سرت بالا
دلت بی انتها و شاد
مثل من باش!
مثل من که خوشحالم و رها!
من که
حسی ندارم به کسی
نه معشوقم
نه عاشق کسی!

 


ندارد دنیا برایم هیچ مرزی
من آزادم
آزادم که باشم یا نباشم
عاشق یا معشوق کسی!

 

 

#حجت_فرهنگدوست
#اشعار_تیر۹۹
#اشعارسال_۹۹


بر فراز قله
باد می آمد و ابرها را می رقصاند در خلوت های تنهایی
اگرچه تابستان
/چون تیر از غیب
بی خبر آمده بود از میان رخوت بهاران
اما دستان سرکش ما
قفلی هستند که نمی شناسند کلید فصل ها را!

 

آن بالا،
باز
آغوشت در آغوشم شکفت
وقتی تکثیر می کرد باد صدا نفسهایت را در بوته زاران
وقتی که تنهایی می لرزیدی میان دستانم
وقتی کسی آنطرف کوه نبود!

تندروار
/چون سهمگینی صاعقه ای در دل شب
مرا شکافتی
تا بیابم خویش را در هستی تو؟

 

 

به پایان رسیده مگر؟
آری
به پایان رسیده انگار فصل اول عاشقانه های زمین!
دیگر کسی به کسی نمی گوید:
دوستت دارم!

 

 

باد می آید هنوز
و من جوانی خویش را در هندسه خنده های تو باز می جویم!
رازی نیست بین آشنایی اشتیاق من و انکار برافروخته تنت!
بگذار بگویمت:
دوستت دارم چون که نمی دانم چرا باید دوستت نداشته باشم!

 

 

اگرچه،
انگار زمین با دفن مردگان عشق
به سردی
به سکوت
به ویرانه ای سرد خموش رسیده!
اما من
این راز را فقط به تو می‌گویم!
به تو که پنهان شده ای چون یک «جال»
در میان گندم رازهای دلم
به تو که گیسوانت از جنس ابریشم و
شال نگاهت از کشمیر عشق است!
به تو می گویم
در پنهانی ترین سیاهی چشمان تو،
و در
آغوشی که می نویسد مرا بر لبانت:
دوستت دارم!
مثل آن دمی که سر انگشتان داغت
بر لبان سردم می‌نویسند:
زندگی در گذر با هم بودن زیباست!
دوستت دارم!
دوستت دارم!

#اشعار_تیر۹۹
#حجت_فرهنگدوست
#اشعارسال_۹۹

#دلتنگی

چه زیبا باید باشد
آن یک لحظه!
لحظه‌ای،
که دلت و دلم تنگ شود خیلی
دمی که
دلت و دلم بخواهد کنارم و کنارت باشم!
آن گاه که نگاهمان بگوید باهم:
«دوستت دارم را می تواند دید در چشمانت!»

زندگی شاید،
خواندن «دوستت» دارم هاست!
نه از کاغذ یا روایتی،
شاید فقط از نگاهی!

#حجت_فرهنگدوست
#اشعار_تیر۹۹ #اشعارسال_۹۹

عشقی در دوردست
شناور
در سینه من 
عشقی متروک
اما 
همچنان زنده
چون
خاطراتی سرد
چون 
روستایی دور افتاده
متروک
چون عشقی در دور دست!

#بخوان_مرا

در این موسم های بی عشقی
مرا از بازار بی حاصل برده فروشان بغداد
یا گذرگاه سهمگین بیشاپور
مرا از کوههای خجند و دشتها خیوه
از چشمان زیبا رویان سمرقند
میان عشوه های بخارا
مرا از این تاریخ های قدیمی بی تو بودن
مرا
به خودت
به همه وجودت، برسان و
باز بخوان مرا...

 

بخوان به نام عشق!
به سترگی  آزادی در موسم بردگی
بخوان مرا به جان خویش
که خسته ام، و خسته و خسته!

 

بخوان به نام فرشته قصه های عاشقی
در بیکرانی آبی های بی مرز
که
خسته از این گذرگاه های بی مرز
بخوان که
تو مرا گذاشته ای در تاریخ های قدیمی تاریک
پس دوباره
به خودت، بخوان مرا،
بخوان مرا!

 

دوباره و صدباره
تنها،
به آغوش خودت بخوان مرا،
برای همیشه و تا ابد
به خودت،
به آغوشت بخوان مرا...

#اشعارسال_۹۹
#اشعار_خرداد۹۹
#حجت_فرهنگدوست

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۵۷

#رهایی

ای که خسته آمده ای از شهر خستگی ها
به ییلاق هزاران بهار
به دیدار چشمان هزار چشمه
به میان عطر درختان سیب در سایه سار مهربانی ها
به سرزمین آب و سیب و چشمان زیبا قدم بگذار!
اکنون،
یک دسته گیسوی آرامش از پهنه آب بردار!

 

خودت
این کوه خستگی هایت
بسپار خودت را به آب !
بسپار!
رها شو!
بیاویز خودت را از شانه های باد!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۷

چه می خواهم؟

پرسید

پرسید انعکاس تنهایی یک گل در زلال  چشمه ای دور دست

گل من

عکس حضور خلوت خویش را ندیده بود در خلوت های آرام

گلی که با حرفهای شاعرانه

ندیده بود چگونه عاشقی ها را باید دید!

 

بر دستهای صبورم می گیرم هر شب رویاهایت را

تا برسانم حرفهایم را به مرز های دیدار

تا پرکنم آغوش دشت های تنهایی را به هجوم کهکشانی دیدار

تا دستم برسد به دستت

چه بازی ها دارد روزگار!

 

از وسعت دشتها گذشتیم با هم

به انهنای خم گیسوانت هر شب گذری داشتیم

سهم من از این گنبد دوار آغوشت چه بود؟

ناتوانی کلمات در سرودن!

واژها دیگر یاری نمی کنند مرا

مگر این بادهای رقصان دشتها

دنیای مرا به دنیای تو پیوند دهند!

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۵۶

#آواز_دشت

غروب نزدیک تر از پلک های گمراه چشمانم
می‌وزید باد
چه بیدریغ نذر عشق می کرد صدایش بر گوش یونجه زارها
دشت،
دشت پر از هیاهو هزاران پرنده
نه صدای جنگ!
نه صدای مرگ!
نه صدای زننده نفرت!
انگار دشت،
یک سینه پر از هوای تازه عاشقی داشت
و عشق می خواند و می خواند در رگ های گرم و بی تاب من.

 

 

درست در خط افق
بالای صخره های دوستی
بر چهره جوان یک شانه بسر
لبخندی دیدم
عشق نبود،
نامش را نمی‌دانم اما چه بود!
کمی سرخ
کمی سبز
و بیشتر نگاهش آبی بود
آبی تر از هر آسمانی
هر چه حساب می کنم،
باز هم می بینم،
آن لبخند، لبخند عشق بود.

تصویر آفتاب بر چهره سرخ صخره ها

 


کسی
از میان حواس باد نام مرا صدا زد
سینه دشت را شمشیر غروب شکافته بود
می خواستم به هلال ماه دستی بکشم
می خواستم از سینه شب سیاه دشت ستاره ای بردارم
ناگاه
آوازی مرا به خود کشید
شاید صدای نسیمی بود در گوش خفته یک سهره
شاید و شاید های بسیار دیگر.

 

آوازی، پر از طلوع آفتاب
دمیده بود در تنم
حسی چون بوی تازه گون
بی خود از خود
می خواستم زلف تمام مزرعه ها را شانه کنم
می خواستم و میخواستم های دیگر!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۱