گندم می گفت
سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ
می خواند باران
می وزد شهاب
امشب
با گندمی صحبت می کردم
ساکن ابرهای آبی
گیج دو حادثه بودیم/من و گندم
وسعت شب مردادی تولدت
چیدن کمی تمشک از شب ستارگان هوس
چه شباهتی دارید
هر دو وسیع!
هردو مرموز!
مردادی ها شلوغی سکوتند
نباید گذشت انگار از حادثه مرداد/گندم می گفت.
شاید
نه می دانم
به هیچ کدام نخواهم رسید
نه به تو
نه به شب پر ستاره
هر دو در دورست ها
تو در دستان تقدیر اسیر
ستاره بخت من در تاریکی شب گم
از حوصله خارج است آنسوی آنسوترها
نباید گذشت انگار از حادثه مرداد/گندم می گفت.
گندم به تو گفت:
ستاره ای اگر می شد چید
به بارانی می سپردمش
تا بر کف دستانت پهن شود
تو لبخندی بزنی
من بگویمت:
مرداد حادثه ندارد مگر رویش هزار خاطره در شب های داغ...
ح.فرهنگ
۲۷مرداد ۹۴
روستای سهولان ،بین مهاباد و بوکان
- ۹۴/۰۵/۲۷