پس آخر نشسته بر کدام پشت بامی؟
به چشمان من،
این بیکرانی آسمان،
بی پرواز تو چه جای تماشا دارد؟
- ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۴۶
پس آخر نشسته بر کدام پشت بامی؟
به چشمان من،
این بیکرانی آسمان،
بی پرواز تو چه جای تماشا دارد؟
#من_و_تو
در این چهار دیواری سیاه سکوت،
به من گفته اند
نباید باشد مرا با تو گفتگویی
نوازشی
بغلی
آغوشی!
به خود گفته ام
گر بگیرند همه ی دنیا را از من،
اندیشیدن به تو، دنیا دیگر من است!
سالهاست که مرا از خود برده اند
اما
هیچکس نمی داند این راز را:
تا ابد تو در من زنده،
من در تو می کشم نفس!
#اردیبهشت۱۴۰۲
#حجت_فرهنگدوست
صبح دمی زود،
هزاران چلچله در پرواز
در چشم بی خواب من
قصه سفر از کرانه های سحر
تا افق های بیداری در گذر است
به سوی کویر،
در سفرم
شعر دستانم بوی خاک می دهد
دشت چشمانم،
مملو از آواز شقایق های بهاری!
روزگاری،
پیرامون باغ های بهاری «اخلمد»
نوای سرخ فاخته ای عاشق خواهم شد،
و طلوع خواهم کرد
صبح را با بوسه ای از لبان داغ خورشید!
اینجا،
تنها مانده ام در خویش
میان باران های ممتد کویر
با عکسی از یاد تو که می درخشد در قلبم...
چون هجوم باد،
می وزد،
از کران تا کران کویر قصه های یاد تو
میان این خیل عظیم بی کسی ها،
وقتی تو می آیی،
می دمد خورشید انگار
دوباره از نهان بلند بی کران ساحل آرزوها
از دور می نگرم خویش را
چه هستم؟
کجا و با که هستم؟
باد شدیدی می وزد، رود در خروش است و بخار آب گرم در این هوای سرد چون مه ای غلیظ دره را پر کرده،
به همه سپرده ام که در سکوت و سکوت قدم برداریم، حیف است خلوت این کاروانسرا را به تاراج شلوغی ها بسپاریم، شاید هنوز روح دو عاشق اینجا خلوت کرده اند؟
آن دمی که می بارد برف بر اشتیاق نفس هایم
یا
هجوم بادی سرد، می کشد شلاق بر داغی رخساره ها
نفس ها، در سینه محبوس
چهره ها گمشده در مه
آری در همین سخت لحظات سرد است که من بیشتر می خواهمت!
تو را
و استواری شانه هایت،
تو را
و گم شدن خنده هایت در هیایوی باد و آغوشم!