عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

آدرس کانال تلگرام:
https://t.me/Farhang_Art

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

#تومیایی

مشکن دلم را
تو نرفته بودی که نیایی،
که دلم می گوید،
تو می آیی تا برود تاریکی شبی دیگر از این بیهودگی های بی پایان
دلم می گوید،
تو آن ستاره ای که می رود و می رود بالا،
آنقدر بالا، 
تا که برسد به جشن شادمانی های بیکران هستی!
دلم می گوید،
چون غزلی از آتش های سرخ عشق،
تو میایی و این آمدنت چه زیباست!
تو نرفته بودی که نیایی!

 

در شعر های غربت 
در دورترین دوری های دور از من
کنار زمزمه زیبای غزل های دریا
کنار هوشیاری صبح های زود ساحل
همچون شرابی گس،
همچنان و همچنان جاری باش در رگ های بی تاب تنم،
باز هم چون عهد قدیم رفاقت
آغوشت را گهواره تقدیرم
زنده کن مرا در تنت تا ابد های بی پایان
مرا دوباره از خودت بساز!
تو نرفته بودی که نیایی!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۲۲

دوباره آغاز خواهم کردکوچ را!
می خواهم شکوفا شوم دوباره در مه و شکوفه و حضور باران!
و امروز،
در واپسین نفس های اسفند
چه زیبا،
صبح و سحر به هم آمیخته اند،
انگار می شکافد جاده اسفند، پیراهن سپید مه را
اینجا،
سرزمین های سرخ «دهسرخ» می گریزند از کنارم
و در خیالم،
تکه تکه ابرهای رفتنت را می تکانم از حواس شانه هایت،
هر سبزه که می بینم،
یاد خندهایت آتش می زند انبوه پریشان ذهنم را!
من می روم و می روم 
می خواهم بگذرم از سرزمین ها زمستانی سفر!
می خواهم به سیراب شدن لبانم از لبانت بیندیشم!
تو نمی دانی،
چقدر تشنه شده این گلوی خشک من از پرهیز انکار بوسه هایت!

 


هر عید،
حوالی اسفند که می شود،
دلم کمی باران می خواهد و اندکی سفر 
میان خورجین شعرهایم،
کمی عطر شکوفه های سیب
جرعه ای از شراب چشمه های زلال کوه
کمی سرود شعر های نو برایت!
چرا دروغ بگویم:
حقیقتی در دلم آتش می زند تمام وجودم را،
از هر طرف که می روم، 
باز هم حصار سنگی تنهایی مرا احاطه کرده، 
به هر سمت که می روم، 
گل های نو رس بهاری،
نام تو را زمزمه می کنند در پیراهن لرزان هر نسیم!
تو که هستی؟
چرا در آستین رویش هر شکوفه، 
به جای مانده کمی از راز لبخندهای تو؟

 

 

عید نزدیک است،
ثانیه ها به شماره افتاده اند،
چه زود،
قرن دیگری آغاز می شود
باز هم من هستم 
و این دوری تو در سرزمین های سرد اسفند!
عزیز گمشده ام، مگر می شود،
در اسفند های بارانی به جاده زد و یادت نباشد همراهم؟

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰

می آیی،
 و نگاهت می کنم آنطور که انگار ندیدمت هیچگاه!
می آیی،
در صبحگاهانی که من،
آبستن حس های مبهم عشقم!

می آیی،
از کوههای سرخ رو به روی نگاهم!
آری همیشه تو می آیی،
می آیی به سمت لحظه های عشق،
به سمت هبوط های ناگهانی عشق و بازهم عشق:
ای عشق،
تو چقدر زیبایی!

ای عشق، می دانستی راه که میروی،
انگار ابری از جبهه های شرق آشنایی 
چون مه یی سپید،
می پیماید یال های گیسوان پریشانت را؟
گمان می کنم،
نسیم های بهاری شانه به شانه تو، هر صبح،
می پیمایند فلات مهربانی نگاهت را!


ای عشق،
جادویی در نگاه توست!
ای عشق،
سحری در کلام توست!
ای عشق،
نمی دانستی با صدایت، پرندگان بر بال خاطره ها، 
باغ به باغ در جستجوی بهارنند؟

ای عشق،
می دانم، می دانم این روزها،
روزهای سختی است که در تقدیر ما گذاشته است روزگار
می گذارد اما این سیاهی های دوری،
ای عشق،
ای همه روزگارمان با تو خوش،
چرا؟
چرا وقتی تو نه خدای منی
و نه من بنده مشتاق عبادت های مشقت بار،
پس راز دلبری هایت چیست ای عشق؟
 
ای همه ی من در تو خلاصه،
ای همه ی تو در من، بس آشنا
 تو که هستی ای ناشناس آشنای همه لحظه هایم؟
و چرا دل من می گیرد با یاد تو آرام؟

ای عشق،
نمی دانی که هستی و کجا،
من اما هستم زنده 
زنده با یادت ای همیشه با من و همراه من «عشق».

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۵۰

چون سرگردانی ماهی های حوض
می چرخند ستاره ها،
امشب،
میان حجره های شب های صاف
چون این ستاره های سرگردان،
دلم چه گرفته ای ماهی قرمز کوچکم...


در دل هر آدمی
داستان ناگفته ای است که مه پوشانده آن را
اما در دل هر مردی، 
شاید عشقی نهفته باشد،
مثل کبوتری بی کس در آبی آسمان
یا مثل صخره ایی، 
که در شستشوی دست باد و معجزه باران 
تنهایی هرگز رها نخواهد کرد او را...


پس از سالهای دوری
آمده ای به دنبال عشق قدیم ای دل کوچک من؟
نمی‌دانی،
من اهل کشور های آزاد عشق بودم، روزگاری؟


یک شب
کسی برایم یک تنگ بلوری کوچک
با ماهی قرمز آورد
و اینگونه من را اسیر کرد عشق.

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۵ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۰۲

جای تو خالی،
پشت این پرچین های سبز اسفند
من و این شکوفه های نوبهاری!
مه پر کرده همه جا را
ابری نازک، 
چون پیراهنی سپید بر تن آسمان
گاه گاهی، صدای گنجشک های عاشق میان باغ ها...

 


من آینه ای همراه خویش دارم همیشه
 میبینم از آن لبخند هایت را
و می دانم،
اسفند ماه که می شود، 
جای کاکتوس ها را عوض می کنی،
پشت پنجره را پر می کنی از شمعدانی ها
من آینه ای دارم همراه خویش،
هر گاه دلتنگ می شوم از تمامی بیهودگی دیگران
می نگرم در آن
تا نفهم دیگر گذشت ها چه کرده با دلم!

 

نشسته ام کنار رود،
در جستجوی خویش،
همچنان تن بی رمق آفتاب را می پایم
دل خوش خبری از آمدن هاست این دلم
و نمی دانم
در این برهوت سرد زمستانی
من در فصل بارش ها
 چرا باید منتظر شکوفه ها نباشم؟

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۲