بر تو درود ای عشق
بر تو درود ای عشق
و نسیمی خنک،
می لغزاند سیمای ماه را بر تن سیاه دریاچه
آسمان،
حوالی رخ «شیرباد» تمامی ماه را گرفته بود در آغوش
نسیمی خنک می دود در پیراهن حواسم
چه ترانه های زیبایی پیرامون من جاریست!
یکدم با خود گفتم:
من کجای این ماجرایم؟
باد،
هبوطی تازه بود انگار میان دستان گون ها،
آن پایین، بستر سیاه دریاچه،
صدها نور می رقصیدند در بستر سکوت آب
محضر شب، درخشش ماه،
و ترانه هایی مبهم
از سرخی شرم و عشق که رقصیدند در باد و آب!
من کجای این ماجرایم؟
میان این همه خیرگی های زیبا
در پی حواس گیج خویش بودم باز
رقص اخگر های آتش
خنده های مستانه
و نگاهی که می جوید روزگار عاشقی
می پرسم من از ناهشیاری هوشیار خویش،
به راستی،
من کجای این ماجرایم؟
گر نشان از من نداری ای عشق،
بر من چه بیهوده روا می داری این سرخی ماه را؟
گر از من بی خبری،
یا نمی یابی چشمانم را میان این شب های روشن
بیهوده می کوشم من انگار در جستجوی عشق!
آری،
باید گذر کرد از سیاهی شب
با ستاره ایی درخشان بر دوش
باید بردارم کمی رنگ عشق را
/ از این صورتی کم رنگ سپید طلوع
بگذارم
در جیبم انبوه لبخندهای مشتاق
با قلبی دوباره جوان شده
بگذارم پای در راه آمدن:
«بر من گوارباشی ای شرم
بر تو درود ای عشق...»
#حجت_فرهنگدوست
#شبستان_خیال
#چشمه_سبز
- ۰۴/۰۵/۱۹