میان این خیل عظیم بی کسی ها،
وقتی تو می آیی،
می دمد خورشید انگار
دوباره از نهان بلند بی کران ساحل آرزوها
- ۰۷ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۴۹
میان این خیل عظیم بی کسی ها،
وقتی تو می آیی،
می دمد خورشید انگار
دوباره از نهان بلند بی کران ساحل آرزوها
از دور می نگرم خویش را
چه هستم؟
کجا و با که هستم؟
باد شدیدی می وزد، رود در خروش است و بخار آب گرم در این هوای سرد چون مه ای غلیظ دره را پر کرده،
به همه سپرده ام که در سکوت و سکوت قدم برداریم، حیف است خلوت این کاروانسرا را به تاراج شلوغی ها بسپاریم، شاید هنوز روح دو عاشق اینجا خلوت کرده اند؟
آن دمی که می بارد برف بر اشتیاق نفس هایم
یا
هجوم بادی سرد، می کشد شلاق بر داغی رخساره ها
نفس ها، در سینه محبوس
چهره ها گمشده در مه
آری در همین سخت لحظات سرد است که من بیشتر می خواهمت!
تو را
و استواری شانه هایت،
تو را
و گم شدن خنده هایت در هیایوی باد و آغوشم!
می شنوم،
کوچه به کوچه،
طنین قدم های تو را
نازک و نرم!
ترانه گام هایت در گوشم چه بس آشناست!
از چه می هراسی!؟
دستهایت را به من بده!
شاید سخت، اما
من و تو،
از زمستان عبوس دلتنگی ها عبور خواهیم کرد!
چه غمگینی شادی می زند موج در شعرهایم،
باز،
/در این سرزمین گیج و شکننده رویاهای دیروز و اکنون
سرزمین رنگین کمان های خفته در خون !
انگار می روید باز
خطوط مبهم عشق از جنگل های سبز دستاهایمان
ما تمشک های رسیده عاشقانه چه بسیار خواهیم چید،
#برای_سیستان
#برای_بلوچستان
در کناره راه
کودکان، از پستان مادر،
زلال صبح را می نوشیدن
گم شده بود در گرگ و میش سحر اساطیر سیستان
من کنار ساحل،
می شمردم انبوه فرشتگان را
میان من و ساحل و دریا
گوش ماهی ها آواز می خوانند،
تنم لحظه ای در وداهای سحری گم می شود
اشک، اشک!
موسم بخشش رسیده یا فصل برکت انجیر؟
من چرا بال هایم را در آب دریا به غزلی می فروشم؟
#حجت_فرهنگدوست
ساحل چابهار
#فروردین94
مرا می گویی؟
تنهایی ها دلم را عادت دادم به تنهایی
نمی ترسم دیگر از سیاهی حرف دیگران
می وزد نسمیکی نرم
اکنون
بر انتهای این جاده شب
صبح میچکد از فراز خورشیدی دیگر
به یاد آن شب خوش مرور آغوشت
بر بلندای این کوه رخوت و درد جدایی
در بالاترین حد قامت زرین آفتاب،
من عشق تو را
باز من خورشید روی تو را از تو می خواهم!
اگر
سنگ های پیرامون من سکوت کرده اند
درختان را رقصی اگر نیست در باد
چرا من پروانه ها را می بینم که سر در گریبان
چرا چشمه های روان عشق سوگوار هجرت تواند؟
عشق تو،
گم شده اگر در افق ها
ببین چگونه می گریند با دلم، چشمه ها!
بارانی نیست،
سکوت دشت را بی پایان می بینم
می دانم،
بی تو، بیهوده می نشینم بر سر راه زندگی
به عشق نشسته در دلم بگو:
دیگر گریه نخواهم کرد،
شعر ها را ناتمام خواهم گذشت،
بارانی نیست،
نخواهم رفت به دنبال عشقی دیگر،
شاید برای تمام عمر
مرور کنم آخرین دیدار خنده های تو را...
#حجت_فرهنگدوست
#شهریور_1401
کجایی تو؟
جانی بده، که نفسی دوباره می باید این بی جان مرغ جانم را!
کجایی تو؟
چاره کن این سردی دستانم را با گرمای دستانت!
اکنون که ملولم از نفس این آشنایان غریبه
نامت را دوباره در گوشم نجوا کن،
مرا با تو زندگی دوباره می باید!
کجایی تو؟
کجایی که می بایدم دوباره،
/با داغی لبانت،
بیدار کنی مرا از خواب های بیهوده تنهایی!
آه که سطور تنت
/آن بیدریغ مهربان آغوشت
هنوز سرانگشتان شرمگین تو قصه ها دارد با بی شرمی های آغوشم!
کجایی تو؟
کجایی که چه سخت است مرا اینگونه بی تو بیهوده ماندن!
آه بر من که،
تو در گوشه ایی از این زندان بیکرانی دنیا
و من در گوشه ای دیگر
دور از هم و به یاد هم
اینگونه جشن می گیریم تولد های مکرر عشق را!
هرکجا باشم، هر کجا باشی،
روزی سیبی سرخ از نگاهمان بر دامن درخت آرزوهای دیدار شکوفه خواهد زد،
/روزی که گل دیدارت در برکه وجودم خواهد شکفت!
چه امیدوارم من به شبی که در خوابم آمدی
و من دیدم:
کبوتری میان رقص نسیم و باران در گوشم به نجوا گفت:
خوش باشدت ای عاشق، که دیداری دیگر نزدیک است!
به پایان شعری دیگر رسیدم،
دیگر ندارم واژه ای که قابل تو باشد بجز:
ای دور شده از من، تولدت مبارک....
#حجت_فرهنگدوست
#مرداد_1401