عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

آدرس کانال تلگرام:
https://t.me/Farhang_Art

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۵ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

عاشقانه ای در باد

 

 

تا تو نفس می کشی در نفس هایم
هستی، تا تو روشنای چشمانم،
نمی هراسم من دیگر از تاریکی های شب!
تکان دادی تو سنگینی  کوهها را از پشت خستگی های تنم،
کشانده ای پرده های سکوت شب را تو در چشمانم به عشق
و
آوردی خنکای نسیم را در یقه های آرامش نگاهم!
صدای تو در گوشم چون واژهای عاشقانه باد!
خاک،
قسمتی از کالبد تنم
من چه عاشقم امشب!
آه ای کوههای سنگی
آه ای چراغ های روشن شب
آه ای باد مست کننده دل ها
آه که من چه عاشقانه می خوانمت در باد!

چون وسعت کوچک یک برکه
چون سبکبالی پرواز سنجاقک ها
چون گناه شیرین یک بوسه پنهانی در تاریکی های شب،
کاش مهلت دنیا
به قدر یک شب عاشقانه با تو بودن بود!
#اشعار_تیر_۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست


هراس

 

من هستم و
پلکان خیس شب،
با آن مه که می آید از فراز ساحل،
نمی دانستی،
اینجا شب از کلبه دریا بر می خیزد
و روز از داغی سنگ چین های قله های سنگی داغ
و من؟
من از میان گلوگاه نگاه تو،
هر دم می میرم!
گاه به گاهی زنده می شوم!

با من باش

دم صبح بود
در گوشم،
صدای چند پرنده سحرخیز عاشق
نم بارانی بود و ستردن چند قطره شبنم
بر روی بال سحر
در انتهای سپیدگونه آسمان
ابهت قله ای بی حد زیبا،
همانجا که قتلگاه ماه بود
و شاید زاینده داغی تن سوزان خورشید،
کجای دنیای توام،
دنیای تو کجا دنیای من؟

 

«دل ما که می گیرد»

گفتی:
بیا!
چه می دانستم چه رازها
چه نورها
چه عشق ها در آستین معجزات تو پنهانست!

تو کجا غریبی؟
این همه وسعت پرهیزگاری صبح
این خورشید بر آمده از یقه هوشیاری نگاهت
این همهمه های جادویی هزاران پرنده سحرخیز گل ها دامنت!
غریب ماییم!
چه بد که نمی دانستیم این راز را:
شکوفه می زند عشق، از نگاه صبح عاشقان سحرخیز!
و تو آن صبحی!
تو آن لحظه طلوع آفتاب از شرق های مهربانی...

 

 

 

من آمدم،
آمدم تا غربت خویش را بگویم به مهربانی نگاهت،
به راستی تو کجا غریبی؟
غریبانه می گویمت،
غریب کسی است که تو نگاهش نکنی!
غریب کسی است که...

نزدیک سحر بود!
و نفس های سنگین ما
پیرامون سرخی گیلاس های یک باغ کوچک
/و چه زیبا بود در زیر نفس های شب پیمودن دره «کنگ»
خسته بودیم و باز هم خسته!
سرد بودم از تنهایی!
دنبال روزنه های امید،
یک دم،
خستگی را در خواب دیدم،
تا،
تا گفتی بیا،
«/مردی در جاده بود که راه قله را می دانست،
او گفت از کجا باید چشمه های آب را پیدا کرد!
آیا او پیامبر تو بود؟»

آمدیم!
خورشید بر آمده بود
با سلامی دوباره به چشمه ها
رخت افسرده خستگی را در همیانی از توکل گذاشته
اسم عشق بردیم بر لب
نگاهمان اوج های رفیع عشق
بر لب هایمان نام زیبای قله
ما برای صعود به محضر مهربانی های تو آمدیم...

آن بالا،
باز قصه نور بود!
دفتر گشوده عشق
و پرنده ای بود که با صدایش باد را می برد به دور دستها
چه شاد بودیم!
تو ما را به خود خواندی،
و ما آمده بودیم به محضر گلدسته های سبز نگاهت!

گفتی بیا،
و این چنین آمدیم
آمدیم تا غریبی های ما را درمانگر تو باشی،
بگذار هر چه می خواهند بگویند، نامحرمان
دل ما که می گیرد
درمان همان یک نگاه توست!
هر صعود،
هر قله، پیامبریست که با باد به نجوای نام توست!

#اشعار_خرداد۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست
در روز ۲۸ خرداد، ما به #عشق_کوه رای مان را به خدای کوهستان بینالود دادیم، تا از شر شکارچیان روز و شب، اختلاس گران زمین و آب تا از شر .... نجاتمان دهد.
#صعود_با_دوچرخه
#دوچرخه_کوه
#قله_فلسکه


«حوالی همین روزها»

حوالی یک روز بی ربط
ناگهان،
گلی در وجودت شکفته می‌شود
حوالی یک روز،
نگاهت بی اختیار می دود
می رود و می رود!
حوالی یک ساعت بی ربط
ناگهان حس می کنی
آه ای دل غافل،
نکند تو هم عاشقی!؟

 

 

و من عاشق آن دل غافلم،
که حوالی یک روز،
جامه ات را لمس کنم
بر فراز سیاه بلند گیسوانت،
بگذارم انبوهی از بوته های حسرت دیدار!