عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

آدرس کانال تلگرام:
https://t.me/Farhang_Art

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

کلات محل تلاقی تاریخ و جغرافیا است. شهر کلات نادر با توجه به این که در میان کوه قرار گرفته، به سرزمین دژهای نفوذ ناپذیر یا دژ خدای آفرین شهرت دارد. این شهر در دل خود لایه‌های تمدنی بسیاری از دوران تاریخ پیش از اسلام تا دوران معاصر را جای داده‌است. در ضلع شمالی شهر کنونی آثار برج و باروی قلعه‌های دوران ساسانیان کشف شده و دلیل انتخاب کلات توسط نادر نیز همین نفوذناپذیری آن بوده‌است. به عبارت بهتر کلات و عمارت خورشید آن بهترین محل ذخیره گنج‌های نادر بوده‌است. تخت طاووس، الماس کوه نور، الماس دریای نور و گنج‌های حاصل از جهانگشایی او به هندوستان که فراوانی آن و گران بهایی‌اش در تاریخ شهره عام است جایی برای نگهداری نیاز داشت و به گفته برخی مورخان کلات برای این منظور و برای پناه گرفتن در دوران خطر مناسبترین مکان بوده.

برای اطلاع بیشتر فایل زیر را دانلود کنید .

آشنایی با کلات نادری - لطفا کلیلک کنید

بیرون می زنم از قفس ساعت ها
می پیمایم متن خالی سکوت،
این همه خلوت جاده ها را
من یادها را هنوز نکرده ام فراموش!
می دانم
آری می دانم،
زمان چه کوتاه است!
پس می روم و می‌روم
باید دوباره سرشار همه خاطره ها شوم!
زیر لبانم،
طعم گس خاک سفر
بر پشتم،
انبوهی از سنگینی‌خاطرات
آری می دانم:
برای اندکی به هم رسیدن
زمان چه کوتاه است!

 

 

خسته از تکرار های بیهوده زمان
باید خارج شد از کادر های تکراری هر روز
باید،
کمی دست خودم را بگیرم
دیگر باید آشتی کنم با خودم
می‌دانم
آری می‌دانم،
زمان چه کوتاه است!
باید کمی حس تازه سفر به خستگی پاهایم هدیه دهم...

 

 

چه کنم؟
هنوز دوست دارم چهره سنگی بی رحم تو را
بیا خارج شویم از وسعت تنگ دید مردمان
بیا،
راس ساعت های دلتنگی
/بر مدار جاده سپید رویاها
سفری به اعماق سبک هم‌آغوشی
ما،
/برهنه تر از روز اول آفرینش
بی خیال گناه تمرد از فرمان خدایان آسمانی
در این کمبود منابع «لختی برای خود زیستن»
بیا هر شب خسته از تکرار های همیشگی
با کمی توشه عاشقی
به دیدار آغوش هم برویم!

 

 

زمان چه کوتاه است!
بیا به جای فروش ارزان زندگی
کمی برای خودمان لبخند
اندکی سرشار از حس بوسه شدن
می‌دانم
آری می دانم
زمان چه کوتاه است!
بیا کمی برای خودمان وقت «عاشقی محض» را تمدید کنیم!

 

 

زمان چه کوتاه است!
می ترسم تمام شوم بی تو!
می ترسم من از جاده های بی انتهای نرسیدن؛
زمان چه کوتاه است!
می ترسم تمام شود
چه زود،
مهلت ارسال بسته «چقدر دوستت دارم!»

#حجت_فرهنگدوست
#آذر۱۴۰۰

«همنشین لبخند های تو»

عصر جمعه است
غبار های دلتنگی کتابی را می کنم باز
اکنون،
شعری باید دلم را تازه کند!

می بارد باران،
باران
سردْ پاییز بی رونق را جان دگر بخشیده
هان ای مسافر،
در مسیر کدامین جاده های آمدنی؟
یک گام تندتر!
یک جاده کوتاه تر،
تا بلغزد بر مسافت های عاشقی دوباره قدم‌ هایم!

می تپد باز هوس های بی کران خاطراتم
چون قلب جوانی های شیرین روزهای آفتابی
اما
اکنون میان این دلهره های سهمگین نبودن
روشن شمعی باید دلم را
کاش بودی
تا
پرده های غمگین عصر جمعه را رنگی دوباره می‌کردی!

تو را به یاد دارم،
تو را ای پاکی شبنم های لبخند،
اکنون،
پس از سالها دوری
لا به لای کتابهای شعر،
میان این غبارهای دوری
باز هم همنشین لبخند های توام!
#حجت_فرهنگدوست
#آذر۱۴۰۰

مه، 
اینگونه سبک‌تر از شبنم،
صبح را می چکاند بر خستگی‌های شانه های خسته ام
با چشمانی نیمه باز،
در گیجی درد و طراوت سحر،
هنوز خواب می بینم،
تو در کنار ترانه باران قدم می زنی بازوانم را تا به صبح.

 

چون نسیمکی بهاری،
یادم هست که تو رفته بودی،
سالهاست،
مرا را به این دوری هایت عادت ها داده بودی،
اکنون، ای گل کوچک من،
ای قاصدک مهاجر
ای عشق سالهای دور 
چه می کنی با من بی نوا؟


باورم  نیست اینگونه در منِ گمشده پیدایی!
از دورترین فاصله ها
/میان این همه چشمان بازِ تردید
بارانم،
اگر تو رفته ای،
پس چگونه مرا به آغوشت خواهی رساند؟ 

دلم می خواهد،
/روزی که ابرها بی قرار
شدیدترین شکل عاشقی را به لبانت می آموزند،
تو را میان گلدانی از مساحت آغوشم
تا به ابد،
به زندانی از عاشقی محکوم 
هر شب تا به سحر، در خواب هایم زندگی کنی!

#حجت_فرهنگدوست  

 

آمدی به خوابم،
سرد شبی که تاریک بود کوچه های قلبم،
چه عاشقانه،
لمس کردی تنم را،
اکنون،
مثل بی پروایی یک کبوتر عاشق
یا،
گم شدن یک قاصدک در گمنامی یک عشق مبهم
آه، چه حس پرواز دارم من!
بازهم،
مرا در این شادی های کوچک
امشب و هر شب دیگر
بازهم مرا را در گرمای آغوشت بگیر!
دیگر فرصتی ندارم،
حس پرواز
حس زندگی را به من برگردان!

-

آه، چه حس پرواز دارم من!
بیشتر آغوش مرا با آغوش عشق خودت آشنا کن!
می ترسم من از سردی رابطه ها،
چون لشکری شکسته خورده
مانده ام در راههای خسته سرنوشت!
دوباره،
راههای قلبت را به سویم باز کن!
بیشتر دستهایم را بگیر،
دیگر فرصتی ندارم،
حس پرواز
حس زندگی را به من برگردان!
نگاهم کن!
نگاه تو مرا صدا می‌کند،
بازهم صدا کن مرا!
چه جای انکار،
صدای تو تمام زندگی منست!
-

بجز همین اندک بودن هایت
دیگر،
چیز زیادی نمی خواهم از تو!
باز هم،
بیشتر آغوش مرا با آغوشت خودت آشنا کن!
بیشتر دستهایم را بگیر،
دیگر فرصتی ندارم،
کمی دیگر کنارم باش!
صدا کن مرا
نگاه کن دوباره مرا،
به قامت زیبای تو چه محتاجم من!
-

بیشتر دستهایم را بگیر،
دیگر فرصتی ندارم،
حس پرواز
حس زندگی را به من برگردان!
حس زندگی را به من برگردان!

#آبان۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست

حجت فرهنگ دوست

 

برخی ها چه بسیار کنارت هستند و چه دور از تو!
با تو زندگی می کنند، اما در زندگیت اثری نمی بخشند،
کنارت هستند و نیستند!
همانند جسمی که روح ندارد!
و چه اندک کسانی که دور از تو هستند اما، همیشه در کنارت!
هر شب که می خوابی، دلتنگش
صبح که بیدار می شوی، در آرزویش،
و هر آن دمی که از شلوغی دیگران در هراسی، در جستجویش،
گاهی فقط یک نگاهش، می شود آرامش تمام روز
گاهی یک لحظه دیدارش، می شود تمام آرزویت!
وجود این اندک های هر چند کم،
امیدهای بزرگ زندگی ما هستند،
کسانی که وجودشان معجزه هایی در قلب ما هستند، هرچند که شاید خودشان ندانند!
ثروت های بزرگ دنیا، گاهی همین اندک لحظه های بودن در کنار این «اندک های مهربان»است...

#کلمات_سرگردان
#حجت_فرهنگدوست
#آبان۱۴۰۰
 

می دانستی؟

جان من بودی،

این تنهایی دستهایم

 چه آشنای همیشه نبودن های تو!

گرم اگر بود،

باز از نوازش های عاشقانه دستهای تو!

 

پاییز،

/فصل طلایی عبور نور،

 رقصیدن بی پروای باد در خشک برگ های نگون بخت!

شاید اما

هفت هزار سال بعد،

در پاییزی دیگر،

از میان درختان خزان دیده

در انبوه برگ های افتاده 

کنار دفتر شعری قدیمی

درست میان چمدانی پر از اشیای سفر

 کنار مشتی عتیقه

عابری پیدا کند دستهای بی جان مرا!

در کنارم

انبوهی از خاطره،

از جنس جوانی بوسه های صبحگاهان!

 

دیگر،

زمان زیادی نمی خواهم!

یک بهار دیگر اگر باشد،

/به یاد آن هفت دقیقه آغوشش،

تا پنهان کنم دستهایم را میان یقه بهارین خنده هایش،

می خواهم،

و می دانم دوباره از میان برگ های خاطراتم، 

خواهم رویید، 

چون یک شکوفه سیب،

چون یک قاصدک،

دوباره جان تازه ایی خواهم یافت!

آری شاید 

هفت هزار سال بعد،

از میان درختان خزان دیده

در انبوه برگ های افتاده،

دوباره عاشق شدن را دوباره تجربه خواهم کرد.

 

غبارهای گذشته خاطراتم را 

این قرن ها نبودنت را پس نخواهم داد!

تو چگونه نمی دانی،

پاییز فصل هجرت من نیست،

من روزی خواهم مرد

که دیگر 

تو نخواهی دستهایم را بگیری!

 

#حجت_فرهنگدوست 

#آبان۱۴۰۰ 

 

ساعت های شنی را واژگون نکن!
زمان برای کسی نمی ایستد،
قرار نیست،
تا ابد کسی منتظر آمدن ما باشد!
انگار چون تاک های انگور نو رس،
ما همیشه،
زمان عاشقی را دیر رسیده ایم!

 

 

از پهنای عاشقی هر قرن که می‌گذارم،
سالهایش بوی سرگردانی تن تو را می دهد،
تو می دانستی،
من لحظه ها را،
ثانیه های خوش آمدن تو می دانم؟
تو می دانستی،
من هنوز پاییز رفتن تو را باور ندارم؟

 

 

ساعت های شنی را واژگون نکن!
چه سود؟
زمان برای کسی نمی ایستد!
قرار نیست،
تا ابد کسی منتظر آمدن ما باشد!
ما همیشه،
زمان عاشقی را دیر رسیده ایم!
می دانستی من می شناسم آن کوزه گری که قرار است،
خاک تن من و تو را در قاب مسلخ عشق،
به کوره جنون بسپارد!

 

 

تو را نمی دانم،
من اما دلم می خواهد همچنان سرگردان،
آواره،
همچون غباری سبک،
چون برگی پاییزی باشم، تا با هر نسیمی
لا به لای بی قراری موهای تو تاب بخورم!
من می خواهم، آن آشنا کبوتری باشم
که دیرتر و دیرتر گذر کنم از پشت بام مهربانی های نگاهت!
می دانی،
من تا به ابد می خواهم،
بازهم سرگردان نگاه تو باشم،
و چه دیدنی است  آن لحظه که تو افق های برگشتن را می‌کاوی!

 

 

ساعت های شنی را واژگون نکن!
زمان برای کسی نمی ایستد،
قرار نیست،
تا ابد کسی منتظر آمدن ما باشد!
ما همیشه،
زمان عاشقی را دیر رسیده ایم!
یادت هست می گفتمت:
آن که پشت پنجره های زمان
برای تو شعر می سرود،
هیچکس نیست و نبود مگر غبارهای سرگردانی من!

 

 

کتاب زمانه، سالهاست می داند
نه تو ماندی،
و نه کسی تا ابد خواهد ماند!
اما می‌ پرسم من قرن هاست،
اگر نیستی تو
چرا
من همیشه قسمتی از شعر سرگردانی تو بودم؟

#آبان۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست

هرشب، 
چون برگ های پاییزی فرو افتاده در خیابان
می فشارم،
دردهایم را به لا به لای بی قراری استخوان هایم
بازوان رنجور از دردم را 
در آغوش سرد تنهایی هایم می گیرم
هر شب،
اشک هایم را می پوشانم با کف خیس دردمند دستانم
کسی چه می‌داند،
اره چه کسی می داند خانه می کند هر شب،
سکوت سنگین درد در آشیانه چشمانم؟

می‌خواهم دردهای تنم را بفروشم به باد

می خواهم،
کسی باشد که آغوشش آرام کند آغوشم را
انگار من هستم و این هجوم تنهایی ها،
آه از درد بی کسی،
آه از این درد تنهایی.

 

 


بچه که بودم،
من همیشه رنگها را دوست دارم
/رنگ های سرد را شاید بیشتر
من آبی ترین رنگ های دردناک جدایی را هر شب به خاطر می آورم
گاهی در وجودم رنگ‌ خاکستری،
می‌پاشد سردی رنگ درد را
من رنگ بی رنگ تنهایی را خوب می شناسم!
اما،
من زنده ام هنوز با یاد سرخی لبان
من به معجزه اعنقاد دارم
و اعجاز داغی تنی که 
عاقبت مرا در آغوشش شفا خواهد داد!

با تو من عاشق،
با تو من معشوق
با تو،
بارها و بارها چه با شوق
کشیدم بار انبوه شکست ها را بر پشت!

ای مرور زیبای خاطره ها،
جاده ها را بر تن تو می باید رفت!
چشمه ها را از لبان تو باید نوشید!
بی قراری دستها را بر تن تو باید دوخت،
سر را بر شانه تو باید گذاشت!
با خنده های تو باید جهان غم را بر باد داد!
با اشک تو باید از غصه مرد!
با تو باید زیبایی های قله ها را شمرد
با تو باید شعر های سوخته کویر را سرود!
 

/گفتم کویر:
شبی یادم آمد که من چه عاشق بودم
شبی که دل بی قرار تو،
به دنبال شعر خوانی در هم‌آغوشی باد و خاک بود،
دستهایمان قلاب بی شرمی تن
یادم هست، می دویدی پهنه های دشت را:
گیسوانت رقاصه های کاباره های باد!

یادت هست،
آن شب باران بر تن های برهنه دو عابر مست بارید؟
یادم هست،
نفس ها داغ هم آغوشی
تن ها،
تب ازدیاد بوسه داشت!
آری، آری
وسوسه شهوانی باد بود و هرم گرم نفس ها
خلوتی بود در میهمانی گون ها...

تو گفتی:
کجا باید خفتن شب عاشقی را؟
باید بیدار بود با چشمک هر ستاره
باید عاشق شد، با عبور هر آذرخش!
به راستی،
بستر عاشقی کجا بهتر باشد از سفره نمک های سپید کویر؟
من آن شب نخوابیدم، که
شورترین بوسه ها را باید از لب های آغشته به خاک کویر گرفت!

آه ای شعر بلند زندگی!
عمری با تو زیستم،
هر چند به کوتاهی عمر یک قاصدک!
من بودم که هر لحظه به‌ پایت سوختم!
ببین
این منم که سالهاست با هر شعر،
هزاران بار در فراق هجرت تو زندگی را در خویشتن خویش مردم!

با تو،
هر چه بود زیبا بود!
با تو
غصه ها کم،
عاشقی های چه بسیار!
با تو من زشت ها را زیبا
زیبایی ها را بیشتر
من با تو،
بیشتر می سرودم،
کمتر از دیگران می نوشتم،
من با تو زندگی را زندگی می‌کردم!

ای قاصدک پریده از لب بام های زندگی،
چه زود می‌گذرد عمر می بینی؟
آه چه غمناک من بی تو
آه چه تنهاتر از هر تنهایی
آخر من عادت کرده به تو،
بی تو،
چگونه پیدا کنم این «خود عادت کرده به تو» را؟

#اشعار_مهر_۱۴۰۰#حجت_فرهنگدوست