ابرها ابریشم بر تن داشتد
باران بند های اسارت را می برد
اسبی میان چمن زار ستاره می چید
خروسی سحر را بر تن مه می دوخت
همه جا از خاطره خیس
همه جا صحبت باران
چشمه ای از آسمان های دور سراغم آمد
تردید را به مه واگذاشتم
خودم را رها کردم
رها
تسلیمش شدم
گرم بود
خطای مرا خواهد بخشید سحر عاشقی
دوباره مرا در کف چشمه غسل داد
حیات،فصل بازوان ما در آغوش بارانست
زمزمه ای در گوشم هزار بار نام آفتاب را زمزمه کرد
به راست چرخیدم
کبوتری در خودش سرگردان بود
تردید را به مه واگذاشتم
خودم را رها کردم
رها
تسلیمش شدم
همه جا از خاطره خیس
همه جا صحبت باران
فصل صبح های زود، دلم همیشه تو را بهانه می کند.
کوههای رامسر
سوم شهریور۹۴
ح.فرهنگ
- ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۲