هجرت
دیدی و ندیدی مرا؟
من که می بینم و بازهم دیدمت!
دیدمت،
میان خلوتی شب و
سحر خیزی های دو کبوتر گمنام!
دیدمت!
در شبی دراز چون گیسوانت
در شبی که مردان زیادی را به کام سیگارهای پیاپی می کشاند!
دیدمت!
و تو تنها دو چشم بودی!
جایی دور
آنجا که همه ی دل ها پر از خطوط خاکستری هجرت
اما
تو تنها دو بال بودی!
دو بال سبز و سرخ
آماده کوچ
آماده بوسیدن آفتاب
و قصه بی انتهای رفتن!
رفتن و رفتن تا مرز های بی نهایت آسمانها!
پرواز، داستانی که از دستان تو می شود آغاز!
همه جا پر از نشانه های توست!
اینجا که من هستم
گرگان سیاه، گلوی سپید زمانه را می جوند!
من اما
در برهوت خلوت خویش
دو چشم سیاه آرام تو را می جویم:
مرا در تنهایی های زمانه نگذار
می ترسم من از سیاهی های این مردمان!
ببر مرا از این برکه های دروغ!
مرا دوباره از نو بساز!
دلم گرفته،
دلم یک سفر می خواهد و بس
مرا دوباره با خودت همراه کن،
تو خوب می دانی که چگونه آغاز می شوم!
زنده می شوم من از شادی دستان کوچک تو!
مرا دوباره از نو آغاز کن!
جایگاه من
خواستن های توست،
در زمین تنت بکار مرا،
برای همیشه برگرد و بیا به سویم
می ترسم من از من بی تو!
مرا در تنهایی های خودم تنها نگذار...
- ۹۹/۰۷/۱۴