چون قاصدکی
رها شده در باد،
پس از هزاران سال
از میان رخوت های شبی مهتابی
آن بالاها،
کنار تنهایی های قله
آمدی کنارم نشسته ایی!
چون ابری از جنس بهاران
بر آغوشم نشستی و گریه کردی
اکنون
چگونه می خواهی سبز کنی مرا،
با باران گریه هایت!
قاصدکم،
پس از هزاران سال
من تکه سنگی بیجان،
من،
خشکیده در خشکسالی های نبود عشق
اکنون
چگونه می خواهی سبز کنی مرا،
با باران گریه هایت!
گفتی به من:
نباشد شاید،
برای عشقبازی فرصتی دیگر!
گفتمت:
ماهی مرده در خشکی،
نشود زنده در آب زلال چشمه!
عشقی که می میرد، کجا شود زنده با اشکی؟
و تو
اکنون
چگونه می خواهی سبز کنی مرا،
با باران گریه هایت!
گاهی، اما
عشق با تلاقی ساده دو نگاه
ساده بگویم:
مرا مگر باز با نوازش های نگاهت زنده کنی!
- ۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۵۱