در فراسوی افق
در غروبی که می رسید به انتهای شکوفه های اردیبهشت
از شرقی ترین جغرافیای آغوشت
باد می آورد به سویم
خاطر کمند گیسوان مشوش تو را
و دستهایت
شانه های خیالی مرا نوازش ها می کرد!
ای سفر کرده،
ای مسافر گم شده از قصه های پر غصه دستان من،
هستی و نیستی!
من تو را همیشه از رفتن های مکرر شناختم!
قلبم بی تو چه سوگوار بهاران
دستهایم بی حس تر از دست مردگان،
ای که مرا،
پله به پله
ببین،
چگونه مرا نزدیک شب سیاه چشمانت کردی!
چرا
چگونه دلم را از آغوش دلت جدا کردی؟
- ۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۲۹