عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

آدرس کانال تلگرام:
https://t.me/Farhang_Art

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

با من باش

دم صبح بود
در گوشم،
صدای چند پرنده سحرخیز عاشق
نم بارانی بود و ستردن چند قطره شبنم
بر روی بال سحر
در انتهای سپیدگونه آسمان
ابهت قله ای بی حد زیبا،
همانجا که قتلگاه ماه بود
و شاید زاینده داغی تن سوزان خورشید،
کجای دنیای توام،
دنیای تو کجا دنیای من؟

 

«دل ما که می گیرد»

گفتی:
بیا!
چه می دانستم چه رازها
چه نورها
چه عشق ها در آستین معجزات تو پنهانست!

تو کجا غریبی؟
این همه وسعت پرهیزگاری صبح
این خورشید بر آمده از یقه هوشیاری نگاهت
این همهمه های جادویی هزاران پرنده سحرخیز گل ها دامنت!
غریب ماییم!
چه بد که نمی دانستیم این راز را:
شکوفه می زند عشق، از نگاه صبح عاشقان سحرخیز!
و تو آن صبحی!
تو آن لحظه طلوع آفتاب از شرق های مهربانی...

 

 

 

من آمدم،
آمدم تا غربت خویش را بگویم به مهربانی نگاهت،
به راستی تو کجا غریبی؟
غریبانه می گویمت،
غریب کسی است که تو نگاهش نکنی!
غریب کسی است که...

نزدیک سحر بود!
و نفس های سنگین ما
پیرامون سرخی گیلاس های یک باغ کوچک
/و چه زیبا بود در زیر نفس های شب پیمودن دره «کنگ»
خسته بودیم و باز هم خسته!
سرد بودم از تنهایی!
دنبال روزنه های امید،
یک دم،
خستگی را در خواب دیدم،
تا،
تا گفتی بیا،
«/مردی در جاده بود که راه قله را می دانست،
او گفت از کجا باید چشمه های آب را پیدا کرد!
آیا او پیامبر تو بود؟»

آمدیم!
خورشید بر آمده بود
با سلامی دوباره به چشمه ها
رخت افسرده خستگی را در همیانی از توکل گذاشته
اسم عشق بردیم بر لب
نگاهمان اوج های رفیع عشق
بر لب هایمان نام زیبای قله
ما برای صعود به محضر مهربانی های تو آمدیم...

آن بالا،
باز قصه نور بود!
دفتر گشوده عشق
و پرنده ای بود که با صدایش باد را می برد به دور دستها
چه شاد بودیم!
تو ما را به خود خواندی،
و ما آمده بودیم به محضر گلدسته های سبز نگاهت!

گفتی بیا،
و این چنین آمدیم
آمدیم تا غریبی های ما را درمانگر تو باشی،
بگذار هر چه می خواهند بگویند، نامحرمان
دل ما که می گیرد
درمان همان یک نگاه توست!
هر صعود،
هر قله، پیامبریست که با باد به نجوای نام توست!

#اشعار_خرداد۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست
در روز ۲۸ خرداد، ما به #عشق_کوه رای مان را به خدای کوهستان بینالود دادیم، تا از شر شکارچیان روز و شب، اختلاس گران زمین و آب تا از شر .... نجاتمان دهد.
#صعود_با_دوچرخه
#دوچرخه_کوه
#قله_فلسکه


«حوالی همین روزها»

حوالی یک روز بی ربط
ناگهان،
گلی در وجودت شکفته می‌شود
حوالی یک روز،
نگاهت بی اختیار می دود
می رود و می رود!
حوالی یک ساعت بی ربط
ناگهان حس می کنی
آه ای دل غافل،
نکند تو هم عاشقی!؟

 

 

و من عاشق آن دل غافلم،
که حوالی یک روز،
جامه ات را لمس کنم
بر فراز سیاه بلند گیسوانت،
بگذارم انبوهی از بوته های حسرت دیدار!

 


چه زود باید رفت!

پیش از سپیده دم
بر بیهودگی شلوغی اشیا
گیسوانش را می بافت و آوازی بر لب
و می دانست،
زندگی مرزی میان تاریکی و روشنایی هاست
گیسوانی سپید و سیاه
با خطوطی ریز زیر چشم
اما برای یکشب،
دلش چه جوان شده بود!
افسوس
ناگهان
صبح رفتن باز آمد،
این یعنی،
چه زود باید رفت!

 

 

همه می دانند،
عمر خوشی ها چه کوتاه است!
افسوس
انگار خطی، قطع می کند این بیهودگی خوش عمر را
چه زود باید رفت!

 

 

آنشب،
/چون زمان ناممتد تقارن بوسه ها
من هنوز هم نمی دانستم زندگی یعنی،
هم آغوشی بین دو ترانه ی سرشار از سکوت!
/خیره شدن به دو چشم خیره شده در چشمانت!
به راستی،‌ چه کسی می داند،
تیک تیک ساعت های خوشی
چه ناجوانمردانه می رباید امتداد عمر کوتاه را
کاش می شد،
در صندوق دل «کسی» حبس می‌کردیم زمان شیرین دو بوسه را...

 

 

چه زود باید رفت!
مهمان من
/آن گمشده در بازوانم
با خاطره ای از شب و شعر
بزمی از آتش بوسه ها
آن شب،
من و او،
خیس خورده بارانی بودیم از نوازش لبها،
آن شب...

ناگهان
صبح آمد،
سیگاری بر لب طاقچه خاموش کرد،
تکان داد پرده پنجره های کدر شده از شب را در هوشیاری صبح
قهوه ای تلخ از سکوت
شالی از هجرت بر سر
آخرین بوسه فشرده بر پشت گردن انتظار
صدای کفشی در سکوت راهرو
سکوت اطاق
سکوت ساعت
آغاز یک روز سخت زندگی
انتظار تا یک ابد دیگر دیدار
و
و ناگهان
چه زود باید رفت!

#اشعار_خرداد۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۱ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۲۷


گاهی به گذشته برگرد!

به وعده موعد دیدار،
از همه این همه خستگی
ما هنوز سه روزه هستیم!
سخت سه روزی بود که در راه و بی راه
تا رسیدن به مرزهای بین دو صفحه تاریخ!
باید رفت و رفت.

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۰۴

 


#با_تو_بودن

خواب می دیدم:
در بارش روشنایی های دم صبح
می بارید،
/به آهستگی ترنم یک نام،
نم نم بارانی
من چقدر خوشبخت بودم در محضر حضور تو!

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۳۶

جان گرفتی ای عشق،
از درون پیله تن من
قامتت بلند،
سرو را به سخره
مجنون را به آتش
آمدی و گفتی:
این منم!
من زاده بهارم!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۱ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۴۳

چون یک تاک زیبای بهاری
در باغ سرزمین های قلبم نشاندمت، 
یادت هست، هر بهار،
چگونه قد کشیدی عشق را در بی تابی های آغوشم؟

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۲۷

در فراسوی افق
در غروبی که می رسید به انتهای شکوفه های اردیبهشت
از شرقی ترین جغرافیای آغوشت
باد می آورد به سویم
خاطر کمند گیسوان مشوش تو را
و دستهایت
شانه های خیالی مرا نوازش ها می کرد!
ای سفر کرده،
ای مسافر گم شده از قصه های پر غصه دستان من،
هستی و نیستی!
من تو را همیشه از رفتن های مکرر شناختم!

 

 

قلبم بی تو چه سوگوار بهاران
دستهایم بی حس تر از دست مردگان،
ای که مرا،
پله به پله
ببین،
چگونه مرا نزدیک شب سیاه چشمانت کردی!
چرا
چگونه دلم را از آغوش دلت جدا کردی؟

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۲۹

بپوش دوباره،
آن پاره پاره روسری ات را
همان که روزگاری نقشی از گل
وسعتی بود از خنده و شوق زندگی کوتاهت!
با تمام وسعت قلب کوچکت
ای پرستوی خونین کابل،
شال عشق را بر سرت کن،
و بنگر دنیای کثیف ما را!

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۳۴