عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست

شعر، مقاله، پژوهش، طنز

آدرس کانال تلگرام:
https://t.me/Farhang_Art

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

سفری به خلوت خویش

سه شنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۴۶ ب.ظ

از دور می نگرم خویش را

چه هستم؟

کجا و با که هستم؟

باد شدیدی می وزد، رود در خروش است و بخار آب گرم در این هوای سرد چون مه ای غلیظ دره را پر کرده،

به همه سپرده ام که در سکوت و سکوت قدم برداریم، حیف است خلوت این کاروانسرا را به تاراج شلوغی ها بسپاریم، شاید هنوز روح دو عاشق اینجا خلوت کرده اند؟

ما در گذریم

آری،

ما فصل ها را یکی به یکی بر دوش می کشیم

هر روز اما،

عمری دوباره برای همیشه بودندست

اگر عاشق هم بمانیم!

 

ما نزدیک کاروانسرا قدیمی در مسیر جاده ابریشم هستیم، کمی آهسته تر گام بر می دارم گویی نجوایی می شنوم:

ما،

همیشه هستیم!

بهار می گوید:

ما برای هم آفریده شده ایم

من برای تو

تو برای من!

آیا این نجوا دو عاشق با قدمتی هزارساله نیست در اینجا؟ 

کنار ما صخره های سترگ با رنگ های شاد، رو به آسمان صف کشیده اند، آنقدر معصومانه در ابرها غوطه ورند که می ترسم با تلنگر صدایی از هم بپاشد این خلوت رنگ و ابر و نقاشی همهمه باد در ژرفای سکوت تاریخی عاشقان، هر گام که بر می دارم، بیشتر مبهوت این بوم عاشقانه طبیعت می شوم، که لاجرم باید دل سپرد به تقدیر زیبای امروز، چرا که صدای پرندگان پر کرد بند به بند کاروان آسمان را، در ارابه زمستانیم، اما غوغای بهار همه را دیوانه کرده 

اما این مجلسیان مفتون خویشتن،

اما ما همچنان در غرور این اندیشه که تا به ابد گویی زنده ایم؟

 

با خود می اندیشم،

این ستون های فرو رفته در خاک، این کاروانسرا قدیمی آیا قدمتی در عشق دارند؟

تصور میکنم صدها سال قبل، آنگاه که نه جاده ای بوده و نه این همه هجوم امکانات قرن ۲۱ که در آن خود را غرق کرده ایم، لابد اینجا، سکوت بوده، صدای آبشار، پرندگان که عاشقانه پرواز می کردند و آنانی که خسته از راه دور کنار آتش، خستگی ها را به دود، باد و افیون صدای آبشار می سپردند،

و لابد عاشقانی که زیر نور ماه و ستارگان عشق بازی آذرخش ها را تا به برآمدن صبح می شمردند،

این رازهای قدیمی را نمی توان در چاله های فراموشی دفن کرد، قلبی که عشق را با خود حمل می کند، قلبی مرده نیست، زیر هزاران خروار سال و سنگ بازهم عاشق است و عاشق:

چون عمر یک قاصدک،

ما در گذریم!

من و تو اما باید در خانه بهار بمانیم،

این،

لحظه هاست که رفتنی اند!

ما زیر سقفی کوچکی از دستهایمان

برای ابد کنار هم می مانیم!

 

رود، مارپیچ گونه ما را به حضور درختانی می برد که پای در آب دارند، آه چه حس زیبایی، چه شکوهی، کمی بیشتر می خواهم آسمان را بغل کنم، کمی بیشتر می خواهم زندگی کنم، مگر چقدر عمر خواهم داشت که صدای پای آبشار را از دورهای دور بشنوم که می گوید مرا:

«تو در نبود عشقی که عاشق تو بود

آن معشوقی که دوست داشتنش را دوست داری

تنها و تنها خواهی ماند،

حتی اگر تمام دنیا اطراف تو باشند و بگویند دوست دارند!

به راستی از خود می پرسم 

اکنون آن آغوش از آن کیست؟

و تو کجای ماجرای دل خویشی؟

 

دیگر نزدیک شده ایم، از لا به لای درختان عریان، نواری سپید گونه از آسمان به زمین متصل شده، و هر چند که نزدیک وی شویم، صدای غرشش رسا تر می شود،از هر دو سوی می توانیم این هدیه را با چشمان خویش به بند کشیم، در محوطه ای به وسعت عشق، انبوهی از قطرات خود را در آسمان رها می کنند و برای زمانی کوتاه، عاشقانه دل به باد می سپارند و دیگر هیچ!

پای را برهنه از سنگینی پای افزار باید کرد و دل به آوای طبیعت سپرد و درست در همین جاست که سفر دیگر باید آغاز نمود، سفری به سوی رها شدن از خویش و دیگران، به گوشه ای می خزم و این سطور را در هیاهوی خلوت آبشار باب دل خویش می دانم:

 

از سفر،

نصیبم جز باران و باز باران چیزی دیگر نبود،

از ورای تنهایی

وقتی به مرور خویش می پردازم

حس تازه‌ای در رگهای تنم 

انگار‌ میان ابرها می دوم

اگرچه روی زمین تنم،

کاشته ام نهال عشقت را

اما ببین:

«دستهایم بوی باران می‌دهند!»

 

#بهمن1401 

#آبشارکلات 

#حجت_فرهنگدوست