نزدیکتر از نزدیک
حوالی سحر
بر فراز دردی مبهم می گردید حواسم دردهایم
میپریدم
چون بیپناهی یک قاصدک
از خستگی پشت بامی
به پشت بامی دیگر!
آه رفیق،
چه ناتوانم من،
وقتی نیستی تو
و حواست نیست به حواسم!
در این شهر فرنگ هزار چهره،
چه بی پناه است این کاکلی گمنام تو!
آه رفیق،
کاش بدانی،
وقت و بی وقت،
این کاکلی
دلش چه یاد تو می کند!
یاد عبور دستانش
از حوالی نفس های صبحگاهی آوازهایت
و دل،
گاهی چه بد اسیر دلی می شود!
درست
وقتی که نباید از عشق گفت،
از عشق ممنوعه تو...
می گویی:
از من دور شو!
اما چشمانت چیزی دیگر میگویند!
میگویی:
کنارم نباش،
اما کشش دستانت طوری دیگری می کشد بازوانم را
اگر من نیستم،
تو اگر نیستی،
پس چگونه هر شب در خواب منی؟
از کاکلی به سیمرغ:
سیمرغ،
هر کجا به آسمان های آبی عشق رسیدی
برسان سلام خستگی هایم را
برو،
ایستاده باش اما کنار دلتنگی های کاکلی ات!
برو، همین امشب،
اما کمی نزدیکتر بیا!
بگذار بر قلبم،
بالهای صبور مهربانت را
من،
در این بلندای دوردست قله ها
می خواهم بازهم
با تو مرور کنم حس های خوب پرواز را ...
از کاکلی به سیمرغ:
برو،
اما همچنان نزدیکم باش!
چراغ های شهرهای دیگر زیبا،
آری،
اما چراغ رابطه ده خودمان همیشه
با تو گیرا
با تو تا ابد زنده است این عشق!
برو
اما همچنان، نزدیک تر از نزدیک باش....
#اردیبهشت۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست
- ۰۰/۰۲/۱۲