انکار
عصر فروردین است،
دل آسمان سیاه از ابرها
در دور دست ها،
در خروش زندگی اند رعد و برق
انگار تمامی ابرهای شهر،
باریدند بر کف کوچه باغهای عشق
وقتی،
وقتی باران نام تو را با آسمان زمزمه میکرد!
آنگاه شعر
بوی آتش گرفت،
که چشمان تو را در ردیف قافیه های دلتنگی سرود!
شب،
شب خانه کرده در سکون سکوت خانه ام
نمی دانی مگر ایوان،
عطر اقاقی ها را از تو به یادگار دارد هنوز؟
هر بهار
پیچک سکوت،
از نرده های نگاهم گذر می کند
هر شب،
آغاز قصه بیخوابی ها منست!
آه که،
من سالهاست بیدار توام!
می دانی؟
روزی اگر خشت های دیوار خانه ام را دیدی
بپرس،
غبار تمامی سالهای نبودنت را چگونه به شعر کشیدم!
از
پوسیدگی استخوان دست هایم بپرس که چگونه
با چه سختی،
شعر کوچ تو را باور نکردند!
ابرها،
باران ها،
بوسه های پنهانی عاشق در باغ های آشنایی
همه می گویند،
بهار آمده است!
اما چشمان من در کوچه های یادت
بر تمامی خشت های خانه ات
تمام زندگی من،
مانده بر پشت تمامی پنجره های آمدنت!
بهار آمده است،
اما من
باور ندارم، بهار بی تو را!
باور ندارم!
باور ندارم!
- ۰۰/۰۱/۱۲