فروردین چشمان تو
می آیی و نمی روی
می مانی و جادو می کنی،
بگو به من،
دو جام شراب
دو چشمه نور
دو ماه کامل
بگو به من چه رازی در چشمانت داری؟
خورشیدکم، دست هایم را تو بگیر!
ببر مرا به آغوش باغ سبز شانه هایت،
به گم شدن میان کوچه باغ های شادی
به جشن باد و باران در دامن سبز شکوفه ها
ببر مرا،
به فروردین های گم شده بیکران خنده هایت،
هر کجا که می خواهی
اما ببر مرا،
من به تو عادت داده ام دستهایم را
بگو به من چه عشقی در چشمانت داری؟
مرا،
مرا به میان گل های پیراهنت
مرا ببر به تار و پود قرمزی قالی زیبای نگاهت
با تو،
نمی ترسم من دیگر از نامهربانی های حسودان
مرا تو دادی شجاعت های عاشقی!
ببوس مرا میان باغ های رسوایی عشق!
سر بگذار بر شانه هایم، میان تمام کوچه های شلوغی شهر!
شعرهایم را ببر به مهمانی جادوی ناب نگاهت
بگو به من چه شوری در چشمانت داری؟
سحرگاهی
ببر مرا به جادوی کلمات عاشقانه!
ای فدای تو،
تمام وجود کلمات شعرهایم
ببر مرا به باغ تنفس های عاشقانه ات
ببر،
که دلم گرفته از این غم خانه کرده در سکوت های تنهایی
می دانی؟
می ترسم من از نبودن هایت!
بگو به من چه حرفی در چشمانت داری؟
خورشیدکم،
چون من
که می پرستم آن نگاهت را،
تا ابد عاشقم باش!
باش و باش همیشه همراه من،
بوی تازگی کوچه باغ های فروردین
بوی گل های سرخ باغ آشنایی
رویای رنگین عشق و عاشقی
بگو به من چه عشقی در فروردین چشمانت داری؟
#فروردین۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست
- ۰۰/۰۱/۲۷