زاده بهار
جان گرفتی ای عشق،
از درون پیله تن من
قامتت بلند،
سرو را به سخره
مجنون را به آتش
آمدی و گفتی:
این منم!
من زاده بهارم!
من اما،
فرزند کوچههای داغ مرداد،
اما زاده سختی های زمستانم،
درون شولای عبوس سیاه سرد سرما
/با جامه سپید عشق اما
هر بهار
می آیم تا بدهم به باغ های زخمی،
نوید بهار را
به شمعدانی ها برسانم سلام آفتاب
و به جان تازه تو بدهم شیره جان خویش را...
ای نو نهال زاده بهاران!
منِ زمستانی
/با دستانی سیاه از سرما،
تنی رنجور از زخمه های سرد باد
آنقدر می نشینم پشت دیوار های بلند انتظار
تا که روزی ببینم تو را
تو که زاده فصل رویایی عشق
تو که خانه در بهاران داری.
آری،
من زاده زمستانم!
تنها،
بی کس و یک لا قبا!
در راه دیدارت ای عشق،
می شوم آب،
اما نه پای هر بوته ای!
من پای نهال دیدار آغوش تو
عاقبت من،
در دستان گرم تو ای تقدیر،
من در فصل رویشت
کم کم آب خواهم شد، تا تو جان بگیری!
تا تو بگویی:
من زاده بهارم!
#اردیبهشت۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست
- ۰۰/۰۳/۰۱