باورم نیست
جمعه, ۵ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۲ ق.ظ
مه،
اینگونه سبکتر از شبنم،
صبح را می چکاند بر خستگیهای شانه های خسته ام
با چشمانی نیمه باز،
در گیجی درد و طراوت سحر،
هنوز خواب می بینم،
تو در کنار ترانه باران قدم می زنی بازوانم را تا به صبح.
چون نسیمکی بهاری،
یادم هست که تو رفته بودی،
سالهاست،
مرا را به این دوری هایت عادت ها داده بودی،
اکنون، ای گل کوچک من،
ای قاصدک مهاجر
ای عشق سالهای دور
چه می کنی با من بی نوا؟
باورم نیست اینگونه در منِ گمشده پیدایی!
از دورترین فاصله ها
/میان این همه چشمان بازِ تردید
بارانم،
اگر تو رفته ای،
پس چگونه مرا به آغوشت خواهی رساند؟
دلم می خواهد،
/روزی که ابرها بی قرار
شدیدترین شکل عاشقی را به لبانت می آموزند،
تو را میان گلدانی از مساحت آغوشم
تا به ابد،
به زندانی از عاشقی محکوم
هر شب تا به سحر، در خواب هایم زندگی کنی!
#حجت_فرهنگدوست
- ۰۰/۰۹/۰۵