ما خواهیم ماند...
چه غمگینی شادی می زند موج در شعرهایم،
باز،
/در این سرزمین گیج و شکننده رویاهای دیروز و اکنون
سرزمین رنگین کمان های خفته در خون !
انگار می روید باز
خطوط مبهم عشق از جنگل های سبز دستاهایمان
ما تمشک های رسیده عاشقانه چه بسیار خواهیم چید،
در این تاریکی،
در این جهل سیاه ممتد،
می دانستی
رنگ خورشید از چشمان تو جان میگیرد؟
به زودی،
خواهد آمد طنین پای سحرگاهان عاشقی!
از جاده سیاه شب
ما نور را میراثی از صندوقچه چشمان تو می دانیم!
دستانتان را باز کن!
نزد تو،
صبح پرنده ایی کوچک است که پرواز را در آرزوست!
می دانستی،
چه بسیار دنیا به خود دیده است این حکایت را:
از لا به لای چوبهای دار،
همیشه خورشیدک های کوچک امید،
نهال های آزادی می روید!
می بارد باز باران اگر بر این سرزمین،
یعنی تو هستی!
تو یعنی ما!
هستی که اینگونه من نزد تو می گذارم سرم را بر شانه ات!
زندانبان خورشید را بگو،
ما خواهیم ماند در این دیار!
لشکر سیاهی ها خواهند رفت،
پس،
همین اکنون، به آغوشم بیا
سر بگذار بر سینه ام
آبی آسمان را آرزو کن!
ما رویاهای نشکفته چه بسیار داریم هنوز...
#دی_1401
#حجت_فرهنگدوست
- ۰۱/۱۰/۰۳