در این شهر
در این آبادی که می وزد سکوت خزان
در این بهاران بی عشق و عاشقی
می دمد همچنان فریاد سیاهی های مرگ
در این ناگواری های روزگاران
در حسرت یک دیدار ساده ام!
- ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۳۱
در این شهر
در این آبادی که می وزد سکوت خزان
در این بهاران بی عشق و عاشقی
می دمد همچنان فریاد سیاهی های مرگ
در این ناگواری های روزگاران
در حسرت یک دیدار ساده ام!
#کهنه_سربازعشق
#اشعار ۹۹
نمی ترسم من از لبان آغشته به باروتت
مثل سرباز قدیمی
دوست داشتن هایم هنوز بوی جنگ می دهد!
از رخت عبوس جنگ
قدیمی ترم من در عاشقی
تنم
بوی نفت، آتش و دود می دهد
دستانم،
هزاران ماشه زندگی را چکانده
در چشمانم،
مرگ هزاران نفر همیشه در رقص است!
عمری گذشت
عمری که از آن عبور کرده ام،
از تمام سختی ها،
از میان فراز و فرود ها
گاهی فکر می کنم
زندگی یعنی فقط عبور از قاب های خیالی!
ای همه خانه نشینان
تاب بیاورید زندگی را هنوز!
رنج انقلاب و جنگ
و هزاران بی درمان درد دیگر را از سر گذرانده اید،
کنار ما هست
هنوز موسیقی نگاهتان
آنگاه که شقایق بهاری می روید از کناره مقبره کوروش!
چکه نمی کنند دردها از زخم های کهنه
این امتداد یک رنج عظیم است،
در قرنطینه تنهایی
تو را میان درختان سکوت
در رهگذر شاخه های لرزان پیر افرا
تو را به اسمت صدا کردم:
باران.
#سادگی_دیدار
این روزها،
لا به لای خاکستری غمهایم
با هر وزش نسیم میان گیسوانم
دلم می خواهد به باران بسپارم خودم را
می خواهم پاک،
می خواهم زیبا
می خواهم سبز شوم دوباره از میان خاک های باران خورده...
کنار یک خلوت عاشقانه
دستهایم را گرفتی و عشق آغاز شد!
من نمیدانستم که عشق از دستهای تو می ریزد به چشمان من!
و اینگونه،
مرا سبز کردی در بهاران آغوشت!
عشق داشتن تو
مثل رویای زندگی در سرزمین شعر
عشق داشتن تو
مثل بزرگ شدن تدریجی سرو کنار جوی عاشقی
عشق داشتن تو
مثل خوابی که بیدار شدنش آغاز مرگ است!
سحر،
درگوشم چلچله ای شعری از تو خواند،
می خواهم بهاران را لمس کنم
می خواهم،
میان هزاران بوته بنفشه
تا می وزد باد میان گیسوانت
می خواهم بکارم دستهایم را برای همیشه در آغوشت....