«پرهیز»
بر مسیر پرهیز از تلاقی دو نگاه
خسته از همه و باز همگان
تنها،
مانده از تو بر تنم تنها غبار یک سفر
بر در و دیوار قلبم
تاختن اسب هایی که می برند آرزوهایم را به میان لشکریان تاریکی!
چه خسته،
من در کاروانی که همه ساکنانش ره صبح بر دروازه چشم دارند
من اما،
تنها، و بی کس،
سرگردان تاریکی های شب خویشم...
سکوت،
نام دیگر این راه است،
گاه به گاهی می گفتم با خود:
کاش چراغی بود در این ره تاریک!
عزیزکم!
«نه گمان بری که منظور دو چشمان توست!»
کاش،
می برد دست کسی مرا به سرایی آشنایی!
با هم
سراغ از سحر می گرفتیم
زیر بالهای پروازمان،
خبر رویش آفتاب بود و امید دیدار...
کاش اکنون در این قله تنهایی هایم،
کسی بود که می باید باشد «مرا»
بی دغدغه
بی آنکه بدانم کجای این دنیایم،
می خفت بر آغوش دستانم،
تا ابد های بی انتهای زندگی...
نه گمان بری که منظور از این همه واژه،
درد دور بودن از آغوش توست!
#حجت_فرهنگدوست
https://sunland.blog.ir/
https://t.me/Farhang_Art
- ۱۱ شهریور ۰۴ ، ۱۶:۰۹