مرا می گویی؟
تنهایی ها دلم را عادت دادم به تنهایی
نمی ترسم دیگر از سیاهی حرف دیگران
- ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۳۴
مرا می گویی؟
تنهایی ها دلم را عادت دادم به تنهایی
نمی ترسم دیگر از سیاهی حرف دیگران
می وزد نسمیکی نرم
اکنون
بر انتهای این جاده شب
صبح میچکد از فراز خورشیدی دیگر
به یاد آن شب خوش مرور آغوشت
بر بلندای این کوه رخوت و درد جدایی
در بالاترین حد قامت زرین آفتاب،
من عشق تو را
باز من خورشید روی تو را از تو می خواهم!
اگر
سنگ های پیرامون من سکوت کرده اند
درختان را رقصی اگر نیست در باد
چرا من پروانه ها را می بینم که سر در گریبان
چرا چشمه های روان عشق سوگوار هجرت تواند؟
عشق تو،
گم شده اگر در افق ها
ببین چگونه می گریند با دلم، چشمه ها!
بارانی نیست،
سکوت دشت را بی پایان می بینم
می دانم،
بی تو، بیهوده می نشینم بر سر راه زندگی
به عشق نشسته در دلم بگو:
دیگر گریه نخواهم کرد،
شعر ها را ناتمام خواهم گذشت،
بارانی نیست،
نخواهم رفت به دنبال عشقی دیگر،
شاید برای تمام عمر
مرور کنم آخرین دیدار خنده های تو را...
#حجت_فرهنگدوست
#شهریور_1401
کجایی تو؟
جانی بده، که نفسی دوباره می باید این بی جان مرغ جانم را!
کجایی تو؟
چاره کن این سردی دستانم را با گرمای دستانت!
اکنون که ملولم از نفس این آشنایان غریبه
نامت را دوباره در گوشم نجوا کن،
مرا با تو زندگی دوباره می باید!
کجایی تو؟
کجایی که می بایدم دوباره،
/با داغی لبانت،
بیدار کنی مرا از خواب های بیهوده تنهایی!
آه که سطور تنت
/آن بیدریغ مهربان آغوشت
هنوز سرانگشتان شرمگین تو قصه ها دارد با بی شرمی های آغوشم!
کجایی تو؟
کجایی که چه سخت است مرا اینگونه بی تو بیهوده ماندن!
آه بر من که،
تو در گوشه ایی از این زندان بیکرانی دنیا
و من در گوشه ای دیگر
دور از هم و به یاد هم
اینگونه جشن می گیریم تولد های مکرر عشق را!
هرکجا باشم، هر کجا باشی،
روزی سیبی سرخ از نگاهمان بر دامن درخت آرزوهای دیدار شکوفه خواهد زد،
/روزی که گل دیدارت در برکه وجودم خواهد شکفت!
چه امیدوارم من به شبی که در خوابم آمدی
و من دیدم:
کبوتری میان رقص نسیم و باران در گوشم به نجوا گفت:
خوش باشدت ای عاشق، که دیداری دیگر نزدیک است!
به پایان شعری دیگر رسیدم،
دیگر ندارم واژه ای که قابل تو باشد بجز:
ای دور شده از من، تولدت مبارک....
#حجت_فرهنگدوست
#مرداد_1401
بیشه ها،
بیشه ها چی بیکران
من بودم و یک دشت پهناور پنهان شده در ابر و آفتاب
اینجا که من ایستاده بودم
می وزید از کرانه تا کرانه باد...
من در پای کوه بلند
بند در بند به بند خاطرات
گوش را سپرده بودم به آوای کوهستان
چه انتظاری
چه صبری دارم من:
نه توان رفتنم بود بی تو
نه تو می رفتی از خاطرم....
زندگی،
گاهی یک کوه بی صعود است!
زندگی،
گاهی زیستن در دامنه یک رویا شیرین است...
#حجت_فرهنگدوست
#مرداد_1401
#زاگرس
#اشترانکوه
#طیام
#سنبران
#برای_سایه
مانده در خویشم،
مثل نسیم طرب انگیز زاگرس که می جوید ره کوه را
مثل تابیده نوری
/در شبی مهتابی،
بر شقایق های پای اشترانکوه
مثل...
نه من اهل ماندم!
زندگی نگیرد مرا در قفس بسته خویش
می روم من همچنان پی سبک سری های خویش:
گذر از پرتگاه های وهم انگیز قله ی «سِنْبُران»
فرود از دره های سخت
و البته
نوشیدن آب چشمه های زلال پای کوه
و تو «ای کوه
تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست در این سینه
که همزاد جهان است.»
در گذرگاه آخر صعود،
می وزید سحری نسیمی دلانگیز
بر آمده بود خورشید
زیر پایم، سبزی دل انگیز دریاچه گهر
آه که دلم می خواست آن بالا،
/بر فراز بام لرستان
کسی می گفت:
چه بی معناست این زیبایی آفتاب بدون «سایه».
#ابتهاج
#اشترانکوه
#مرداد_1401
#قلل_سیمرغ
#دورود
#لرستان
#الیگودرز
#ازنا
#قله_سنبران
#دریاچه_گهر
#حجت_فرهنگدوست
ساعت به ساعت
دقیقه به دقیقه
ثانیه به ثانیه
هر دم
آه وقتی که تو نیستی
بیشتر دفتر زمان،
تلاوت شعر سکوت است!
می دانستی،
مرز بودن و نبودنت اینگونه مرا به سقوط می کشاند؟
در اختلاط زمانه های بدون زمزمه عشق
در عبور از کرانه های کوتاه زندگی
موهایم،
روبه سپیدی
خطوط دفتر شعر هایم،
رو به سیاهی!
می دانستی مهتابی ترین واژه هر شعرم تو بودی؟
اکنون
/در گذر باد
در باور حادثه گذر زمان
اینگونه
مرا از خودت دریغ مکن!
نمی دانی،
وقتی نیستی تو
از هر طرف که بروم آخرش سقوط است!
#حجت_فرهنگدوست
#مرداد_1401
در سرم هوای تو
یادت،
مثل وزن تمام کوه ها،
مثل سنگینی سفر بر پشتم.
چه می دانم تو در کجایی؟
در کوره راهی از جاده ابریشم
یا در دشت های فراخ شمالهای دور عاشقی؟
یک عمر
/به هوای تو
رهگذر باد و بارانم
مسافر تمامی جاده ها
تا به ابدهای دلتنگی
قلبی می تپد برای تو.
#تیر۱۴۰۱
#حجت_فرهنگدوست
سوار بر اسبی رنجور و لاغر از عشق
در خیالم، هرشب،
برپاست رزم شبانگاهان!
/نه به دنبال نگاه کنیزکانی از شهرهای باستانی روم
من قرنهاست،
در جستجو واژه ایی مبهم به نام «عشق»
خودم را می فرستم،
به جنگ با فرومایگان مست تمام دوران عتیق تا به امروز!
دیگر خسته ام!
اکنون که دیگر چیزی به تن ندارم،
/در انتهای این آخرین شب سرد زندگی
تو ای بانوی زیبای تمام خواب هایم،
تو نیز، با من مهربان باش!
برهنه شو از کهنگی لباس های سرخ شرم،
و امشب تنهایی من با خیالت،
بسپار تنت را به قرنها تشنگی های نوازش دستانم!
آه ای بانوی!
/ای نه چندان غریبه با نفس های تند تبدار من
باز کن دکمه های بسته اخم های پیراهنت!
و یقه های گشوده تنم را
بسپار به رود های بی انتهای شعر،
بوسه های شهوت و داغی آغوشت!
آه ای بانوی!
تاریخ های باستانی عاشقی می گوید مرا،
سالهاست عاشقان،
کاسه سپید صبح وصال را با زهر جدایی نوشیده اند،
اما تو،
لمس کن کهنه شعر اشتیاق وصال را
بانوی همیشه اول و آخر شعرهایم،
رها نکن مرا در این مرزهای مبهم جدایی
اکنون که دیگر چیزی به تن ندارم،
/در انتهای این آخرین شب سرد زندگی
مهربان باش کمی با دل این کهنه سرباز قدیمی در عشق!
#یزد
#شیرکوه_یزد
#خرداد۱۴۰۱
#حجت_فرهنگدوست
/جانپناه شیرکوه یزد، ارتفاع ۴۰۵۵ متر
باز
در بهاری سبز از یادت
بی قرار قرارهای گمشده در نسیمک های بهاری
و خنده هایی
که در گذر زمان باد با خود برد!
ما از نسل کوچه های سوخته در آفتاب انتظار
آه انتظار و انتظار
چه معصومانه
چشم به نامه ای در زیر سنگ
دلسوخته یک خنده ریز
ما
آفرینش عشق را در رواق های گونه های شرم تجربه داریم!
ما همچنان پاس می داربم،
احترام یک بوسه دزدکی در خلوتی کوچه سوخته از عشق!
آه ای کوچه ها خمیده در خاکستر سالهای رفته بر باد
ای بادگیرهای از نفس افتاده
ای رواق های پر از خاطره های ناب
آه ای شهر گمشده در زوال آسمان آبی عشق
ببخشید مرا
ببخشید اگر هنوز فراموش نکرده ام گذر عمر را..
اکنون
چه برهنه از نقاب شرم عشقی کهن
بازهم در طلوع سرخ خاطره ها
ترانه هایی از دیربازی در عشق
از سیب سرخی که در نگاه تو می جویم
می خوانم و می خوانم
من در قاب نگاهت
به سالها
و همه ماههای گذشته از سرم
و می گویم بر سر هر قله ای که نفس می کشم یادت را
من تو را همیشه عاشق می مانم!
من با توام
با تو ای دیرینه در من هبوط یافته
حتی نباشم من اگر در یادت!
حتی اگر مرده باشم در «شهر سوخته» خاطراتت
من تو را همیشه عاشق می مانم!
من تو را همیشه عاشق می مانم!
#حجت_فرهنگدوست
#خرداد۱۴۰۱