ده_دوستی
#ده_دوستی
چون بینوا کبوتری تنها
میان فلسفه سکوت خود راه می روم
برف،
سپید کرده سیاهی پندارم را،
می دانم!
می دانم!
رفته ام از یادش
چه کنم اما،
گویا هنوز در باغ سینه ام،
می شنوم هر نفس بلوغ آوازش را:
عشق،
با تو اگرباشد گرانمایه است...
چراغ های وقیح شب را اگر خاموش کنیم،
کاروانی از هزاران ستاره،
هر شب عاشقی،
از میان دشت های زندگی میگذرد،
عشق آن بالاهاست
پس
گاهگاهی سر را باید بالا گرفت
از آخرین ستاره بازمانده از سفر پرسید:
ده دوستی آباد است هنوز؟
جوی آب مهربانی از میان خانه کدام عاشق می گذرد؟
از بال کدامین فرشته می توان شعر و شراب نوشید؟
چون بیدی تنها
میان سکوت خود راه می روم
برف،
سپید کرده پندارم را،
من از او سرشارم و او بیخبر
هر دم پی فریبی دیگر!
من آخرین سوالم را میپرسم از او:
هنوز در یقه چشمان تو کمی عشق می توان دید؟
میان این برف شب
کنار افکار من راه می رود خاطرهایش
این یعنی
عشق در من مرده نیست!
و انسان
چون یک قصه زیبای بلند
هنوز محتاج ادراک وسیع سکوت شب است
اما
کاش کسی می لغزید امشب در خواب من
چون ابری سپیدی
شاید می شد قدم زد میان بازوانش
همین امشب!
امشب که می تازد برف در گستره باد...
بی «او»
مرغی شب خوان،
در سرخ رگهای دلتنگی ام می خواند:
دستی باید،
گرم کلاهی
چالاک نفسی
کاش کسی بود که در گوشش می گفتم:
این شب برفی را تنها نباید گذر کرد!
جمعه۱۹آذر۹۵
#حجت_فرهنگدوست
- ۹۵/۰۹/۱۹