گریز
يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ب.ظ
یک روز شاید!
روزی که گریز نباشد از من به تو
چون اسپندی گداخته
می دانستی آتشی تو در نگاه من؟
آخرین روز عمر
دو کلمه ای مانده از رازهایم:
«تو»
این را
بر من ببخشید ای راهبه
ای معبر گشوده در سقف خوابهایم
یک روز شاید!
روزی که گریز نباشد از
من به تو
تو به من
روزی که
بال کوچ به سوی من باز کنی
چون یک کبوتر...
فکری بایدت
که در من آویخته اما
جرعه جرعه های ترس
شنیده ام ژاییز که بیاید
فصل ها زود زرد می شوند...
#حجت_فرهنگدوست
- ۹۵/۰۷/۱۱