از_سمت_تو
شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۲۲ ق.ظ
از سمت جمعه می آیم
و شنبه چه خلوت است صحنش بی تو
آدم چه پاک می شود
وقتی از در پشتی حیاط عمر
کسی می بردش به سوی پشت بام های کودکی
بوی نان می آمد
زنی
چشمهایش را در تنور شعر می کرد
کنار آفتاب
دختری گلیمی از سادگی هایش را پهن کرد بود
و تمام حواسش به کبوتری بود که در پشت بام
به باد مینوشت نامه:
«دیر هنگامیست که ندارم از تو خبری!»

نامه ها را چه کسی می رساند؟
چند شعر تازه در رگ ها من حواسشان به توست!
و باز هم شعر است که می شوید گناه دوری من از تو را
بین من و تو
چند شبستان بیش راه نیست
زانوانت را من بافته ام در محضر خورشید
و این حس زیبا،
گلیمی است که با زمان بافته می شود...
مثل ظهور هر شنبه،
خیلی ساده
تو نیز از همان حیاط خلوت پشتی بیا
گلیم رفاقت ها هنوز پهن
و حواس من، حیاط خلوتی تنها...
راههای کوچ به کودکی تو را در آوازند
روزی
تمام می شود زمین انتظار
و قاصدکهای شهرت
نامه های مرا به تو خواهند رساند...
- ۹۵/۰۶/۲۰