#ناشناس_آشنا
شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۴۰ ق.ظ
ای باران های نیامده
ای سرزمین های تشنه باران
او را به من نازل کنید!
او که نمی داند تشنگی چیست!
بر منی که بر تنم صد زخم سکوت می خروشد
مگر شب می شد
«آن روزهایی که با او بودن را قدم می زدم...»
و او را بیابید
و رستگار کنید مرا به زیارت او
او که بیخبر از سقف خشک دهان چشمه ها
و از عطش چشمانی که شب تا به صبح
خشکسالی را می گریند
/در کنج خاموشی نگاهش/
وبدانید
سطوری از من همیشه با اوست:
«راز سکوت مرا در چاک پیراهن پرستوی نگاهش بیابید»
ای سواران قبیله ها
ای ابرهای سرزمین های شمالی
اگر به شکفتن شکوفه های دیدارش رخصت یافتید
غزل چشمانش را سلامش برسانید
و ببخشید او را به من
به منی که دیر گفتم این اندوه خفته در درونم را:
«این دوستت دارم چه سالهاست در من ریشه دوانده...»
چه دلتنگم
و کسی نمی خواهد بداند این رخت غریب
این «ناشناس آشنا» را چه کسی به تن ذهن نا آرام من قواره کرد
او را به من ببخشید
او که نمی داند تا صبح دیدار
«که شبهای بیداری طولانی تر از هزار شب قطبیست...»
- ۹۵/۰۶/۱۳