باور
باور میکنی؟
باورت می شود خواب دیدمت،
با چراغی از نور
در دستت شکوفه های مه آلود
از اشک هایت،
بوی سیب می آمد،
گونه هایت خیس، اما بر لبانت،
انبوهی از طراوت شکوفه های لبخند...
بی تو چه بی قرارم؟
جای من در کجای قلب توست؟
چه کسی خبرهای خوب وصال را برایم خواهد آورد؟
قاصدک های عشق را نکند خواب ربوده؟
بجز زمزمه های عاشقانه ی من
کدامین پیچک عاشقی، در گوشت شعر می خواند هر شب؟
شاید باورت نشود، اما
پاهایم، در سکون ماندن
دست و دلم به کاری نمی رود!
چه سخت به غربت رفتنت عادتم دادی!
من برای تو همیشه آمدم
همیشه چراغی برای تو می سوزد در قلبم
باشی یا نباشی،
همیشه در باران به تو خواهم اندیشد...
مثل هزاران سال پیش،
برای خشنودی دلم،
شعری از نرفتن ها بخوان!
دلتنگ تو می شوم، وقتی مرزهای عبور را می شکنی!
نگو:
آمدم، نبودی،
وقتی رد خیس دستهایت
بر تنم، شعله می کشد هنوز،
اما تو نیستی در کنارم!
#حجت_فرهنگدوست
#اشعار_مهر_۱۴۰۰
- ۰۰/۰۷/۲۱