گریز از خویش
يكشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۰۰ ب.ظ
چون یک ماهی قرمز کوچک
گرفتارم!
گرفتارم، گرفتار تُنگ کوچک زندگی
دلم گرفته است
کسی چه می داند از این غم؟
دلم میخواهد، بگریزم از خویش
از این گرفتار دل در قفس های پوشالی
چه ظلمت سیاهی دارد این شب چشمانم
خدایا،
نورهای تازه زندگی می خواهد دلم!
دلم گرفته است
دلم از خود
از این خورشیدک های بی نور
از شب های سیاه بی مهتاب
از این آدم های بی احساس گرفته است!
تا به کی در پیله خود تنیدن،
به دل روزگار پیر شدن،
می خواهی به دریا بپیوندم!
نیستم من از تبار ماهی های برکه های راکد
خانه من جوی آب نیست!
مرا ببر با خودت ای رود بزرگ عاشقی,
دلم گرفته است،
دلم گرفته است.
- ۰۰/۰۱/۰۸