چه زود باید رفت!
پیش از سپیده دم
بر بیهودگی شلوغی اشیا
گیسوانش را می بافت و آوازی بر لب
و می دانست،
زندگی مرزی میان تاریکی و روشنایی هاست
گیسوانی سپید و سیاه
با خطوطی ریز زیر چشم
اما برای یکشب،
دلش چه جوان شده بود!
افسوس
ناگهان
صبح رفتن باز آمد،
این یعنی،
چه زود باید رفت!
همه می دانند،
عمر خوشی ها چه کوتاه است!
افسوس
انگار خطی، قطع می کند این بیهودگی خوش عمر را
چه زود باید رفت!
آنشب،
/چون زمان ناممتد تقارن بوسه ها
من هنوز هم نمی دانستم زندگی یعنی،
هم آغوشی بین دو ترانه ی سرشار از سکوت!
/خیره شدن به دو چشم خیره شده در چشمانت!
به راستی، چه کسی می داند،
تیک تیک ساعت های خوشی
چه ناجوانمردانه می رباید امتداد عمر کوتاه را
کاش می شد،
در صندوق دل «کسی» حبس میکردیم زمان شیرین دو بوسه را...
چه زود باید رفت!
مهمان من
/آن گمشده در بازوانم
با خاطره ای از شب و شعر
بزمی از آتش بوسه ها
آن شب،
من و او،
خیس خورده بارانی بودیم از نوازش لبها،
آن شب...
ناگهان
صبح آمد،
سیگاری بر لب طاقچه خاموش کرد،
تکان داد پرده پنجره های کدر شده از شب را در هوشیاری صبح
قهوه ای تلخ از سکوت
شالی از هجرت بر سر
آخرین بوسه فشرده بر پشت گردن انتظار
صدای کفشی در سکوت راهرو
سکوت اطاق
سکوت ساعت
آغاز یک روز سخت زندگی
انتظار تا یک ابد دیگر دیدار
و
و ناگهان
چه زود باید رفت!
#اشعار_خرداد۱۴۰۰
#حجت_فرهنگدوست
- ۲۱ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۲۷