می آیی و نمی روی
می مانی و جادو می کنی،
بگو به من،
دو جام شراب
دو چشمه نور
دو ماه کامل
بگو به من چه رازی در چشمانت داری؟
- ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۰۸:۱۲
می آیی و نمی روی
می مانی و جادو می کنی،
بگو به من،
دو جام شراب
دو چشمه نور
دو ماه کامل
بگو به من چه رازی در چشمانت داری؟
آواز که می خوانی
دنیای من آغاز می شود
باد می خزد میان فروردین گیسوانت
و هزاران قاصدک
خبرهای خوب باران را به گوش تو زمزمه
آواز که می خوانی
غم می میرد
شادی آغاز می شود.
شعر،
یعنی عروج واژها
آنگاه که از مقابل شرم دیدگانت میگریزند!
شعر،
یعنی پوشاندن شادی بر اندام بغض
وقتی دیگر توصیفی نمی ماند در قاب واژهای دلتنگی!
هر صبح،
حواسم را با بالهای نسیم می بری
شب،
لا به لای گیسوان باغ می گذاری!
من دلتنگ آغوش توام
میدانی؟
عصر فروردین است،
دل آسمان سیاه از ابرها
در دور دست ها،
در خروش زندگی اند رعد و برق
انگار تمامی ابرهای شهر،
باریدند بر کف کوچه باغهای عشق
وقتی،
وقتی باران نام تو را با آسمان زمزمه میکرد!
آنگاه شعر
بوی آتش گرفت،
که چشمان تو را در ردیف قافیه های دلتنگی سرود!
چقدر ناچیز است،
این من بی تو!
چون شکوفه ایی بی هدف
در مسیر تند باد حادثه
می رود و می رود
تا انتهای سقوط
تا پایان بی پایان
چقدر ناچیز است،
این من بی تو!
چون یک ماهی قرمز کوچک
گرفتارم!
گرفتارم، گرفتار تُنگ کوچک زندگی
دلم گرفته است
کسی چه می داند از این غم؟
ای حوای من،
عشق تو از کجا آغاز شد؟
آن هنگام که دوری و دلتنگی،
آغوش گشود بر سینه شعرهایم!؟
آن دم
که گم شد در معبر آرزوها
امید به زاده شدن عشق در سپیده دم؟
چون سیاهی چشمان غزالی که امروز از کنارم
به سرعت تیر جهید و گم شد در پهنای افق
امشب،
چه سیاه شبی شده در کویر!
در هیاهوی باد،
می رقصد این آتش سرخ دلم
سکوت و باد
باد و سکوت
آرام گرفته گله، کنار کومه های سنگی
کمی دورتر،
در آسمان تاریک،
هزران ستاره در پس ابرها گم می شوند و پیدا
بر روی زمین، اما
میشی جوان در حال زاییدن است،
حس مادر شدن در بار اول،
چشمانش پر از درد است
و لذت خفته ی اشتیاق به آغوش کشیدن بره اش
هوای عجیبی است.....
باد میوزد
طوفانی تر از دل من،
خروش های سهمناک کویر «پُلند»
می خورند بر خشکی صورتم،
همانند تیغی بران، انبوه ریز ماسه ها
خودم را رها کردم در آغوش باد و ماسه
سرازیر به سمت پایین دست یک تل ماسه
تو چه می دانی از این لذت ها؟
آه که همسفر باد بودند چه زیباست!