چون سنگی عاشق
بر ستیغ صخره، باز بود دستانم
ایستاده بر پیشانی چروک قله تاریخ
انگار هبوط کرده میان اجدام
و چون همیشه نگاهم به آسمان!
چونان سیاه مستان هوشیار،
چشمانم چون دستانم باز
تو انگار مجسمه ای سنگی
که دوباره گم شده ام در آن جادوی سکوت دشت
درگوشم،
هزاران سال نوای اجدادم در خروش
شنیدم، مجنون می گفت با من:
نام دیگر عشق تاریکست!
محو جادوی صدای پرندگان
چه بی خیالی سبکی احاطه کرده بود تنم را
انگار
من در هوای نفس کسی می کشیدم نفس هایم را!
گمشده ای در رقص
نمی دانم چه بود نامش
مثل یک یاس سپید
مثل یک سار عاشق
هوس بغل کردن کسی برای همیشه
عشقی به هماغوشی در چشمانم بود در رقص!
اینگونه که پشتم خمیده، هزاران سال گذشته انگار
هنوز پس از هر باران بر دامنه بینالود،
ابرها
می تنیدند در هم،
هنوز،
دستی به میان آسمان خیالم
دستی دیگر خشکیده بر قلبم
آن بالا
همه چیز مبهم بود
/بجز گندمزاری که از خاک،
هوس پیوستن به اوج آسمان داشت!
عروج از خاک به عرش را تجربه کرده ای؟
صخره ها ایستاده در خاک سیاه دامنگیر
دستانشان پر از شعر
بوی بابونه و علف های کوهی
بهار در من به اوج می رسید
بوی شکوفه های بهاری بر مزار گذشتگان
همیشه می پرسم:
من در عبور از عشق بودم
یا عشق از من می گریخت؟
شیهه اسبی عاشق
ماغ یک گوزن نر بی تاب
اینجا
دیگر صدایی نمی آمد از بی احساس آدمیان
همه چیز به تاخت می رفت و من در سکون
ناگاه زمان ایستاد!
کبوتری نشست برشانه ام و پرسید:
میان این انبوه انبوه سکوت
این صدای قلب کیست که می پیچد در باد؟
می گویند، می شکند آدمی در تنهایی
چه شد؟
نه جانم بودی!
نه آشنای جانم!
سوسوی آتشی در چشمانم شدی!
هزاران سالست،
با غم عشقی
صخره ایی در باد بودم
دیگر صحبت از وصال نیست، آنگاه که نباید باشی در گذرگاه عاشقی!
اما
چه شد که سر زدی از بی تابی خواب هایم؟
می گویند، می شکند آدمی در تنهایی
اما
من به چشمان خود دیدم
به یکشب ویران میشود قلب آدمی در عشق...
( لطفا نظرات خود را ثبت کنید)
- ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۰۹