نه آنچنان دور
نه آنقدر نزدیک،
آه از دست کسی که نزدیک من، اما دورست،
دورتر از تمام دورهای دور...
چقدر دوری؟
هر چقدر دور باشد،
نمی تواند دورتر از تپشهای قلب من باشد!
چگونه می تواند نبیند اشکهای مرا؟
زندگی،
حکایتی که خودم را در آن شعر میکنم،
زندگی،
حقیقتی که مرا در آن بجز او نخواهی یافت؛
اما،
هر روز من تو را در خودم
خودم را تو پیدا میکنم!
چگونه باید گریخت از رویای کسی که نیست،
اما چون همیشگی عشق در کنار منست؟
می لرزد شانه هایم
دستهایم نمی روند پی هیچ کاری
چشمانم پر از اندوه
هر روز می گویم با خود:
مغرور باش!
اعتمادت را به دست افکارت
این زندگی توست، خودت را به بازی قلب سختش نده!
اما می دانم من:
کسی هست در قلبم
کسی که به بازی گرفته خواب هایم را
هر چقدر دور باشد،
نمی تواند دورتر از تپشهای قلب من باشد!
کلمات را
این واژه به واژه شعرهایم را کنار خواهم گذاشت روزی
عاقبت،
احساس قلبم را زیر پا خواهم گذاشت
دوباره شکل قشنگ تر از زندگی
نقشه عشق جدیدی از رویاهای قشنگ در دلم خواهم کشید
دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نخواهد داشت!
- ۰۴ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۱۶