قله سرد
کوه پر از جادوی مه،
نمی دیدم تو را
می دانستم اما هستی!
میان باد و شلوغی های بی حد نور ماه،
قلبم، تنها گام بر می داشت تن صخره ها را
صدای مبهمی می آمد از دور
حتی از دورهای دور،
صدای تو نزدیک
میان تمامی صداها،
صدای تو تنها صدای آشناست!
می خواستم ببینمت،
و بگویم،
دیشب دیدم خوابت را،
تو،
تکیه بر باد
چه سبک می وزیدی از سمت بلندی های قله آغوشم
گیسوانت،
بازی باد بود و لرزش های دل و نگاه من!
که نمی دانی تو،
حتی از دورهای دور،
نگاه تو، برایم تنها نگاه آشناست!
راه را بر من گرفته،
زندگی ام،
مرور مدام زیبایی خنده هایش،
آه ای آشنای قدیمی،
نه دور و نه در کنارم
چرا اما هر شب در خواب منی؟
- ۲۸ بهمن ۹۹ ، ۰۸:۱۸